سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس به پیشباز آرای گوناگون برود، لغزشگاهها را بشناسد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :28
بازدید دیروز :28
کل بازدید :265302
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/6
7:4 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

یا حسین (ع)

دلم هوایی توست ...

 

یا محرم

قدوم گام های سرخت بر سیاهی چشمانم ...

 

یا اشک 

بدیده می خرم آن قطره های خونینت ...   


91/8/26::: 12:29 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

حقیقتش را بخواهی اشتیاق زایدالوصفی برای ترجمه ی اینهمه ی متن رنگارنگ و جذاب دارم ...

دریغ که دست تنهایم ...


91/7/10::: 10:29 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

بنا نبود از امشب بنویسم اما جشن مهرگانی که رادیو 7 امشب برای پاییز کرفته است دستم را آلوده ی حروف چینی کرد ...

آری همین جشن مهرگان و همین شب آغاز پاییز و همین اول مهر و آغاز شور و تلاش است که از امسال تا هر سال سالگرد پیوند من و توست ...

آغاز این حیات بر من مبارکباد ...




91/7/1::: 12:3 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

دلتنگی بر دلم هجوم آورده است هر چند هنوز به من نزدیکی و یک هفته مانده تا من حق بهانه گیری پیدا کنم ...

این احساس احساس غریبه ای نیست برایم اما این روزها می فهمم هرچند دلتنگی یک مقوله ی واحد است اما جنس دلواپسی و چشم به راهی یک دختر برای پدرش با جنس نگرانی یک همسر برای همسرش چه تفاوت هایی دارد ...

این احساس هر روز در ذهن و جانم قوی تر می شود که هر چه پیشتر می روم معنا و درک عمیق تری از زندگی پیدا می کنم ... حتی آرام آرام طعم زندگی و احساسات پدر و مادرم را بهتر و بیشتر می فهمم ... حتی گاهی خود را بر محور زمانی زندگیشان سُر می دهم و بر آن سفر می کنم و آنگاه بر قلب مادرم نگاهی می افکنم و احساس آن زمانی آن را لمس می کنم ...

 

این روزها به بیستون خیلی حسودی می کنم ...    




91/6/27::: 2:5 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

خیر، قسمت نیست ما وبلاگ را با حرف های خودمان آپ کنیم که پارسی بلاگ هی می پراندمان ...

خلاصه اش آنکه پایمان به رادیو هم باز شد و شدیم کارشناس زبان شناسی رادیو!

فکرش را که می کنم می بینم اگر تبدیل به یک شغل کاذب هم برایمان بشود بدک نیست هاپوزخند


91/6/25::: 1:28 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

البته در مقایسه با آن روزها خیلی از چیزهای ریز و درشت زندگیم تغییر کرده اند ... آن روزها که می گویم منظورم همان روزهای اوج وبلاگ نویسیم است ... البته اگر هرگز اوجی برای آن وجود داشته است ...

این روزها هوس نوشتن گاهی به سراغم می اید اما نه نوشته ای که وبلاگ توانایی بردوش کشیدن بار ان را داشته باشد یا حتی بهتر بگویم "قابل آن باشد"!

البته هرگز دست به قلم نمی برم ... شاید به این دلیل که قلم چندانی دیگر حتی به دستم نمی رسد ... اگر هم برسد رنگین تر و فانتزی تر از آن است که بشود با آن صادق و خودمانی بود ... مداد فشاریم هم که در خلال این بالا پایین رفتن ها اغلب درون جامدادی جا خوش کرده است و خیلی روی ماهش را به ما نشان نمی دهد ... شاید یکی از همان تغییرات بسیار مهم همین عدم تمرکز اشیا و لوازمی است که روزی همه ی زندگیم بودند و همواره جلو چشمانم و من که باور داشتم این تمرکز اشیا تمرکز افکارم را برهم زده است آرزویم تمرکززدایی بود و آرزویم خیلی زود براورده شد ... البته شاید کارساز افتاد اما حقیقت اینست که بسیاری از اهداف و کارهایی که باید انجام می دادم و یا فقط می خواستم، دیگر حتی خواستنشان هم همراه با لوازم و اسباب آن به زیرزمین، کنج کمد، راه پله ی منتهی به اتاق قرقره ی آسانسور و دیگر پستوهای خانه جدید سپرده شد و اینک من نه تنها نسبت به قبل افکارم متمرکزتر شده است بلکه به طرز دهشت انگیزی به مراتب انسان خیلی بدتری نسبت به گذشته شده ام!

آنقدر که حرفهایم بزرگتر از وبلاگ شده است و خود را نویسنده ی بزرگی می پندارم که چه ها برای نوشتن دارد ، البته دریغ از حتی یک خط تحریر یا تایپ شده! 

امشب که برای فرار از بوی بد لجن زار زاینده رود با مقنعه بینی خود را پوشاندم و بعد در خلسه ای مشابه همان سر به هوایی های دوران مجردی خود را به ترنم ترانه ای سپردم به خاطر آوردم که چه بود آن انگیزه های دوران تجرد که بشنو از نی را برسا را و دیگر پاتوق هارا برایم جذاب می کرد ... 

آنقدر فکر کردم امشب تا به یادم آمد ترانه ای  که سکوت زاینده رود شب را اینگونه متلاطم کرده است، به جز "هنگامه" مگر می تواند نغمه ی دیگری باشد؟! و امشب هنگامه بود که با غوغایش به یادم آورد که در "دوران (سر)خوش مجردی" آنچه به ذوقم می آورد چیزهای بسیار کوچکی بود که امروز خیلی شان یا برایم اهمیت ندارند دیگر یا وقت تلف کردن به حسابشان می آورم ...

 

یک ستاره می شود روشن و خاموش

همچو من گویا کشد بار غم بر دوش

تا سحر در سفر، از دل شب ها، یکه و تنها

اختر عمر من است این فلک پیما!

 

چقدر این ابیات "مجردگونه" اند!


91/4/5::: 2:8 ص
نظر()
  
  

 با یاد دوست

چقدر جالب! بعد از این همه وقت که دوباره دارم خودم را از طریق رادیو پابند یک فضای ذهنی خوندن و نوشتن می کنم، موضوع برنامه ی این شبکه ی رادیویی که نمی دانم چرا لهجه اش هم اصفهانیه " بهانه گیری و توجیه آوردنه " است!

و من چوب خط بهانه گیریم دیگه همه جوره پر شده!

خودمونیما! همین وبلاگ نویسی هم خودش یه بهونه است و ابزار فرار و گریز ...


91/3/16::: 5:40 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

  

"اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل مریلند بپرسید که چند سال دارد با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است اما اگر یک سفیدپوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور جشن تولد را از کله اش بیرون کند باید یک نابغه باشد!"

برای سومین سال پیاپی است که پست روز تولدم را با این عبارت آغاز می کنم ...

شاید در سالهای گذشته چنین نگاهی برایم یک آرزو بود و من در تردید که آیا حقیقتا می توانم به چنین نگاهی دست یابم و با چنین فراغت بالی زندگی کنم؟ 

امسال خاطرم آسوده است که "تو" جسارت چنین اندیشه ای را به من خواهی داد 

چرا که با تو من ساکن سرزمین تک فصل بهارم و

در این روزها که منصوب به مولود من است، برگ برگ درختان همراه من به شکرانه ی داشتن تو سجده می کنند و هر آذر من در اردیبهشت نگاه تو شکوفه می دهد ...

در هوای تو و دم دم با عطر نفست ای گل همیشه بهار من!

 


90/9/23::: 10:39 ص
نظر()
سیب ،
  
  

 

با یاد دوست

 

به یک روایتی دیگر به دهانه ی سی و سوم این پل رسیدم ... 

وقت خروج است دیگر!

دست خالی یا دست پر!

دیگر خیلی هم برایم فرقی نمی کند ...

فقط می خواهم بگذرم از این پل ...

بگذرم از این سی و سه دانه ی به زنجیر کشیده که به زنجیرم کشیده اند ...

بگذرم ...

فقط بگذرم ...

خالی خالی از رویای مرغان مهاجری که پائیز باز میگردند ...

 

راستی تو فکر می کنی پائیز که بیاید و مرغان مهاجر از دورترین نقطه ی زمین به زاینده رود من باز پناه آورند، زیبای مرا سیراب می بینند یا هنوز لب تشنه و چشم به راه؟


90/4/3::: 11:6 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

 

بعد نوشت: "امام به ما آموخت که انتظار در مبارزه است"

آمان ... آمان از خرداد و امتحانات کمر شکنش ...

خرداد 90 ... 90 ِ من ...


90/3/13::: 12:1 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >