سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که ما اهل بیت را دوست بدارد و محبّتما در دلش تحقّق یابد، چشمه های حکمت بر زبانش جاریمی شود. [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :12
کل بازدید :264946
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/1/10
5:2 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

اینی را که من به آن می گویم «سقوط» درست تر می گویم تا دکتر که به آن می گوید: «هبوط»!
اصلا بگذار ببینم، وقتی حوا سیب را به خورد آدم داد بازی شروع شد یا ماجرا خیلی قبل از این حرف ها آغاز شده بود؟

* * *

این چند صباحی که به غزل جدی تر و رسمی تر از قبل نگاه می کنم، کمتر پیش آمده که به اشعار دخترانه توجه خاصی داشته باشم ... شاید به این دلیل باشد که کمتر پیش آمده که برایم جذابیت داشته باشند ... دلیلش را نمی دانم ... اما می دانم هرگز نخواسته ام که مبادا در اشعار دخترانه خودم را ببینم ... شاید برای همین از آن فرار می کنم ...
شاید این یکی از اشتباهات زندگیم باشد ... اغلب در پی انسان بودن بوده ام تا ...
 

بیدار مانده ام وسط تختخواب ها

از خودکشی خیس تمام ِ کتاب ها

تا خط به خط نگاه تو را حفظ می شوم

از یاد می برند مرا اضطراب ها

از چشم های بسته ی من در کلاس درس

از گم شدن میان حضور و غیاب ها

انگشت می گذاشت کسی روی زندگی م

تا له کنند روح ِ مرا انتخاب ها

از امتحان چشم تو افتاده ام،ببین!

سر ریزتر شدند به سویم عذاب ها

دیگر به هیچ نقطه ی دنیا نمی رسم

بی فایده ست خودخوری و اعتصاب ها

از من نپرس این که چرا خسته ام چرا؟!

خسته تر از شروع سوال و جواب ها...

یک دلیل دیگر هم دارد! آن هم اینکه دخترها در اشعارشان از «مرگ» و متعلقات آن زیاد می گویند و این برای من خوشایند نیست ...
شاید به این دلیل که هرگز آنقدر دخترانه فکر نکرده ام که از مرگ انتظار معجزه داشته باشم!
پیرو همان باور  ِ در جستجوی انسانیت بودن، بیشتر به بهره برداری از حیات و به درست و خوب زیستن فکر کرده ام ...
اما به نظرم شاعره هایی که بر سرنوشت سه حرفی زوم می کنند پر بیراه نگفته اند ...
چرا که هر دختری قبل از آنکه به فرشتگان خداوند جواب پس دهد بارها و بارها می بایست به سوترهای بعضا از خدا بی خبر جواب پس دهد!


  
  

با یاد دوست

همیشه دلم می خواسته توی این -به قول خودم - کلبه خرابه ای که دیگه خیلی زیاد شده آیینه ی زندگی و روزگارم در مورد وطن دومم بنویسم ... البته نه این وقت سال با اینهمه درس و مشغله ... اما هر نوشته ای خودش باید پیش بیاید تا بی تکلف بر قلم جاری بشود ...
نه اینکه «گودولو» یا «بوداپست» اصل من باشند و من به دنبالشان بگردند اما همانطور که گفتم وطن دوم من هستند ...
اگر به واسطه ی شناسنامه و محل تولد اصفهانیم، از زمانی که چشمانم به «شناخت ِ جهان» باز شد خودم را در آن سرزمین یافتم!
دیشب خودم را خیلی زیاد مرور کردم ...
البته در این مرور بخش های اصفهانش خیلی برجسته بود، خیلی بزرگانه و خیلی دلنشین برایم!
آخر بخش های اصفهان فیلم ها به دوران دبیرستان بازمی گشت و آغاز شور و جوانی من! 
فیلم های بوداپست مربوط می شد به مراسم بزرگداشت روز معلم در سال 1995 ...
15 سال پیش از این!
و قیافه ها و چهره های بچه هایی که حالا دیگر هر کدام برای خودشان ماجراها دارند!
شب خواب گودولو را دیدم ... و شاید بوداپست هم ...
هرزگاهی از این دست خواب ها می بینم ... که نقطه ی اوج آن حسرتیست که حتی در خواب هم همراه منست!
این حسرت که چرا «زبان مجاری» را جدی جدی یاد نگرفتم! و حتی آلمانی را ... 
اگر می دانستم روزی سر از زبان شناسی درمی آوردم در همان سنین نسبتا بحرانی چکسلواکیایی هم یاد می گرفتم!:دی
این بچه های گودولو هم با من راه نمی آیند و راضی نمی شوند به اینکه وبلاگ « بچه های گودولو » را راه اندازی کنم ...
مهم نیست ... بگذار فوق لیسانس را بگیرم اول مجاری می خوانم ... بعد اسپانیولی ... بعد آلمانی ... بعدش هم می زنم تو کار زبان های افریقایی هرچند لاتین و سانسکریت در اولویت است!
تعجب نکن از حرف هایم ... این روزها زیاد در خواب و خیال سیر می کنم ... 
به گودولو بپردازیم و عکس هایی که دیگر به راحتی در دسترس است ...
چند سال پیش در نت عکسی دیدم از سقف ورودی بازار روزانه ی شهر که ایرانی ها به آن بازار مکاره می گفتند ...
هر چقدر گشتم دیگر پیدایش نکردم ... در عوض این عکس دوست داشتنی را از بازار یافتم :


    

بغرنج ترین خاطره ای که از این بازار دارم، مربوط به روزیست که یکی از این مجارهای از خدا بی خبر می خواست مرا از پدر و مادرم بخرد!
به 100 فورینت!
هنوز برایم سخت است و غیر قابل درک که چرا این اتفاق ِ تلخ تکرار هم می شد! حالا هر چقدر هم که قحطی چشم و موی سیاه باشد، یعنی واقعا خرید و فروش بچه اینقدر عادیست برای آنها؟ 
گاهی فکر می کنم اگر یکی از دفعاتی که در بازار گم شدم دیگر هرگز پیدا نمی شدم، الان چه روزگاری به سرم بود!
فکر احمقانه و مسخره ایست اما احتمالا الان مسیحی بودم و یا شاید کمونیست ... وای! چه کابوس بی سرو تهی!


اینجا دانشگاه گودولو است ... همان دانشگاهی که در سریال «مدار صفر درجه» به نام فرانسه معرفی اش کردند ... حتی لوکیشن های نظامی سریال هم در تالارها و کریدور های این ساختمان عظیم و زیبا ضبط شده است!


 

این منظره ایست که از بالای پل راه آهن وقتی از دانشگاه قشنگ گودولو به سمت شهر و مشخصا جنگل و محله ی اشترانفل می آیی دیده می شود... با ساختمان های ده طبقه ای که در جای جای گودولو دیده می شود.

 

مجارها به این نوع قطار « هیو » می گویند که یکی از اصلی ترین مسیرهایش خط بیست و پنج کیلومتریست که گودولو را به بوداپست می رساند...
جنگل اشترانفل، جنگلی بزرگ و بکر و دوست داشتنیست و حالا بهتر می فهمم که چقدر سرشار از زندگی بود ...
زندگی به باطراوت ترین شکل آن هر صبح و هر عصر در جنگل اشترانفل جاری بود ... 
هرز چند بار یکبار هم فضای باز و روح بخش آن صحنه ی برگزاری جشنواره ها و سیرک ها می شد ... کلا مجارها در برگزار سیرک شهرت دارند ... 

* * *


از دیدن این عکس ذوق زده شدم ... اینجا ایستگاه شرکت اتوبوسیست که سرویس مدرسه ی ما هم از آن کرایه شده بود ...


خانه ی فرهنگ گودولو قدری دورتر از آن ایستگاه اتوبوس قرار دارد ...
و عکس بعد حوالی محله ی ساباچاکتر را نشان می دهد که مرکز شهر گودولوی زیبای من است.  


   

کلیساها، ساختمان ها و خانه های ویلایی گودولو معماری ساده و دوست داشتنی دارند:

 

این هم مجسمه ی الیزابت در پارک محله ی ما ملقب به ارژبت پارک (همان الیزابت):

* *‏ *

مجارها آداب و رسوم و لباس های محلی خاص خودشان را دارند ...
کلا قوم خاصی هستند با ویژگی های خوب و بد خاص خودشان ...
باید خیلی بیشتر درباره شان بخوانم تا بدانم ...

* * *  

و این عکس، آخرین ایستگاه هیو ِ گودولو-بوداپست را نشان می دهد، یعنی محله ی « اورشوِِِزِرتِر » بوداپست را:

 

خاطرات ِ اورشوزرتر برای من تمامی ندارد ...
از نوشابه ها و شیرکاکائوهایش با طعم ناب و خالص کودکی تا نماز خواندن های روزهای نوجوانی ...

پ.ن. حرف های گودولو تمامی ندارد ... شاید باز هم نوشتم مفصل تر ... 

بعد نوشت: بخشی از موسیقی ِ متن ِ گودولو را از لینک های زیر دانلود کنید ...

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67939

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67940

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67937

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=73065&musicID=67936

هرچند آوای غربتند اما من را سرمست می کنند ...

بعدتر نوشت: این روزها به علاوه ی این آواهای غربت که دیوانه کننده!  دلنشین اند، از بس آواز و تصنیف لُری گوش می دهم (مشخصا آلبوم همسایه استاد افتخاری) خودم هم کلافه میشم گاهی ... اما اعتیاد عجیبی پیدا کردم! اون هم این وقت سال و با این تکنولوژی ِ های کلاس ِ درس خوندن ما در دوران محترم ارشد که به جای خواندن اغلب باید شنید! 
به هر حال آوازهای لری برای من سمبل اصیل ترین آثار فولکلور ِ ایران زمین است و لبریز از شور و عشق!  


89/2/29::: 1:27 ع
نظر()
  

بسمه تعالی

* * *

(فصل دوم این پست هیچ گونه ارتباطی با عکس (فصل اول) ندارد!)

فصل دوم: آرزوهای دست نیافتنی من

1) یکماه نه! فقط یک هفته زندگی در سیاه چادر عشایر لردگان! برای بررسی ویژگی های زبانی این قوم و دیگر برای آنکه از ترانه شان سرشار شوم!
منبع الهام: آلبوم « همسایه » استاد افتخاری
تاریخ: گویا 17 اردیبهشت 89

* * *

فصل سوم:

هوس آپ نمودن به سرم زده ... اما چه کنم که ساعت از یک بامداد گذشته و این نوت بوک قشنگ با ما راه نمی اید و البته حسابش را هم که بخواهی بکنی این فصل با عکس هم همخوانی دارد ... اصلا خیلی زیاد پیرو همان است! (جمله را!)

پارسال چنین روزی کنکور داشتم و امسال در اوج خواندن ها و نوشتن های ترم دوم!
امان از آدمیزاد!
هر چند این روزها خیلی بیشتر از ترم اول از درس خواندن لذت می برم و به لطف خدا ذهنم برای یافتن موضوعات پژوهشی تا حد امیدوار کننده ای فعال شده است اما هنوز که هنوز است می ترسم از اینکه آنگونه که باید نگاه علمی درستی به مسائل نداشته باشم!
می ترسم از اینکه به «بایس» بودن و تعصب غیرعلمی متهم شوم! 
شاید برای همین است که باید به هر طریقی که هست حال و هوایم عوض شود!
شاید لازم باشد کمی بیشتر «جوگیر» شوم! شاید چاره ساز باشد!
برای همین فکر می کنم که برای پائین امدن از قله ی بی سوادی و حس خالی بودن و رسیدن به دره ی « نابایس» بودن، این سفر نه تنها برای من بلکه برای خیلی ها لازم باشد ... 
رسیدن به قله ی دانشی که استاد را در اوج آن می بینم فعلا پیش کش ...
امیدوارم گمانم درست باشد ... و من مشتری هر ساله شوم!


89/2/15::: 1:17 ص
نظر()
  
  

بسمه تعالی

 

دف دف زنان بیا به شبستان من برقص
هوهوکنان بچرخ و به ایوان من برقص  
چون گردباد پای بکوب و به پای خیز   
چرخان میان بهت بیابان من برقص  
دست از میان باغچه ی من برآور و
نیلوفرانه بر لب ایوان من برقص
گیسو رها کن ای شب پیچیده زیر ماه
لختی ای آبشار پریشان من برقص
ای مستی همیشه به مینای من برقص
ای تلخی مدام به فنجان من برقص
عریان شو ای جهنم ناب ای گناه محض
آتش بزن به خرمن ایمان من برقص
مرداد آتشین من اسفند دود کن
اردیبهشت وار به آبان من برقص‏
الوند من نشسته و خاموش تا به چند
برخیز ای غرور فروزان من برقص ...
 

         ارسطو رقص را «شعر متحرک» می نامد و آن را از جمله هنرهای زیبا شمرده است. حکمای قدیم می گفتند «رقص حرکت فطری    است که از تراکم قوای حیوانی در جسم پیدا می شود زیرا تزاید قوا به درجه ای می رسد که قابل تحمل نیست و برای تخفیف آن راهی می طلبد و لذا حرکاتی که طفل می کند نیز داخل در رقص است.»                                                      آثار گوناگون، دکتر علی شریعتی

این نکته که آیا ارتباطی مابین نحوه ی رقصیدن هر کسی با شخصیت و ویژگی های خاص روحی او وجود دارد یا نه، مدت هاست که ذهن من را به خودش مشغول کرده ... چند سال پیش نظریه ام را مبنی بر وجود این ارتباط به همکلاسی هایم گفتم اما در چنین مواردی نظریه ها به تمسخر گرفته میشند! مهم نیست ... چون من هنوز که هنوزه پای فرضیه ام ایستادم و اگر روانشناسی می خواندم حتما این موضوع را بررسی می کردم ...
گواه این ادعا هم اینکه شیوه ی رقص نسل جدید ... یعنی این پسر کوچولو موچولوها با یکم بزرگترشان خیلی فرق دارد و تمایلات شدیدی به رقص رپ گونه نشان می دهند! 
جای دکتر شریعتی خالی که می گفت: «جاز که ابتدا ناله ها و فریادهای غربت و عشق و حسرت و شوق بازگشت و یاد وطن سیاهانی بوده است که به آمریکا برده شده بودند و به کارهای سخت و زندگی برده وار و اسیری گرفتار شد بودند امروز به شدت در میان جوانان اروپا و امریکا رواج یافته است. چه وجه تشابهی میان نسل جوان و سرنوشت سیاهان تبعیدی؟»  

همه ی آنچه را که در کودکی در اروپا و در چهره ی جوانان اروپایی دیده ام، به شکل نفرت انگیزی این روزها در چهره ی جوانان هموطنم می بینم! 
معذرت! قرار نبود سال نوئی پاراگراف آخر را بنویسم! بحث من فقط رقص بود ... باقی خودش آمد ... 
به رقص هم خورده نگیرید که ترکش های بحمدالله جشن عروسی و شادی که این روزها در خاندان ما زیاد است مثل ترکش هر رویداد دیگری خواهی نخواهی دامان لمحه را هم می گیرد ...

* * *

این روزها زیاد از ستون «اصفهان 90» که در روزنامه داشتم یاد می کنم ... آن روزها خیلی به این فکر نمی کردم که سال 90 من چگونه ام! و من چقدر توسعه یافته ام! این روزها به چشم انداز ِمن ِ 90 زیاد فکر می کنم! و به اینکه ما آذری ها برخلاف اصفهانی ها مرد ِ قولیم نه عمل! باید دیگر اصفهانی شوم ... خدا را شکر زیربناها هم که فراهم است ... فقط می ماند مسیر توسعه ی پایدار :دی ... وگرنه از اصفهان عقب می مانم ...
از هر دری گفتم، مگر آنچه می بایست می گفتم!


سال نو مبارک  


89/1/5::: 3:32 ع
نظر()
  
  

بسمه تعالی

گاهی گمان نمیکنی و میشود
 گاهی نمیشود که نمیشود
 گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است
 گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود
 گاهی گدای گدایی و بخت نیست
 گاهی تمام شهر گدای تو میشود…

 پ.ن.1. همیشه ساحل دلت رو به خدا بسپار … خودش قشنگترین قایق رو برات میفرسته…
پ.پ.2. این پست دزدیه اما خواندنش حرام نیست! انشاالله که طفل عشق حلال می فرمایند ...


88/12/14::: 11:20 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل «مریلند» بپرسید که چند سال دارد، با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد؛
چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است.
ولی اگر یک سفید پوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور «جشن تولد» را از کله اش بیرون کند، حتما بایستی یک آدم نابغه باشد!

  * * *
بعد نوشت: امروز یک روز فوق العاده بود! بابا دوباره به عنوان پژوهشگر نمونه معرفی شدند. تاریخ یه جورایی تکرار شد! و من این تکرار زیبا و آموزنده را در ربع قرن زندگیم به فال نیک می گیرم؛ در اندیشه ی اینکه: آیا می توانم فرزند خلفی باشم و روزی من هم یک «پژوهشگر» شوم؟
بعدتر نوشت: امشب (24آذر) که جشن تولدمون (من و امیرحسین) رسما برگزار شد اتفاق خیلی جالبی افتاد که دقیقا منطبق بر مطلب این پست بود. از آنجا که من خیلی مجذوب عبارت ِ «چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است» شده ام، از قضا بابا و میثم فراموش کرده بودند که همراه کیک تولد شمع 2515 سالگیمون را بگیرند! این شد که قسمت کیک تولد ما چهار فقره شمع نصفه نیمه بود که دیگه حتی امکان حدس زدن شماره هاش هم نبود ... این شد که به حول و قوه ی الهی این جماعت عظیم و طویل نهایتا نتوانستند سن و سال ما را شمارش کنند :دی ... 
چند ثانیه بعدتر نوشت: امشب برای اولین بار وبلاگ پگاه را دیدم ... پگاهی که تا وقتی ایران بود نزدیک ما بود اما چند سال یکبار برحسب اتفاق می دیدیمش و جالب اینکه من اینهمه سال نشناختمش مگر یکی دوهفته قبل از رفتنش! ... حالا که رفته گاهی دلم براش تنگ میشه و از وقتی دست نوشته هاش را خوندم غربت عجیبی گلوم را قفل کرده! خدا را شاکرم که می دونم به خواسته هایی که داشت رسیده یا به قول خودش نزدیک تر شده ... الهی همیشه خوشبخت باشه.  
باز هم بعدتر از اون نوشت:
 امروز (25آذر) برای امانت گرفتن کتاب «کژتابی های ذهن و زبان» مجبور شدم بروم دانشگاه اصفهان. از دور که انتهای کوچه ی معارف را نگاه کردم دیدم اطراف دفتر سابق ایسنا شلوغ پلوغه ... فکر کردم ایپنایی ها تسخیرش کردند؛ دلم گرفت ... در مسیر بازگشت رفتم سری بزنم و یه بار دیگه نگاهش کنم، دیدم در و پنجره های دفتر قدیمی و کوچک و دوست داشتنی مان را از جا درآوردند و می خواهند خرابش کنند ... 
یک پوستر از سی و سه پل روی دیوار باقی مونده بود، با خودم آوردمش ...
پ.ن.1. با پیمانه یه قراری گذاشتم ... خدا کنه حداقل خودم بتونم عملیش کنم. 
پ.ن.2.
یه جورایی به نظرم غیرمعقول می رسید که ناغافل موضوع مقاله ی اولم را درباره ی کژتابی و جملات دوپهلو انتخاب کردم! اما مقدمه ی کتاب استاد خرمشاهی خیلی برایم جالب بود و دلگرمم کرد!   
فردای اون روز نوشت: (26آذر)- علاقه ی خاصی به سریال «خسته دلان» دارم. احساس می کنم خواسته یا ناخواسته (احتمال زیاد آگاهانه) اصول تئاتر کلاسیک درش رعایت شده و داستان های آموزنده ای در برداره ... امروز در میان دیالوگ های داوود رشیدی، جملاتی بود که خیلی به دلم نشست: 

« زندگی یعنی همین ...
همین آمدن ها و رفتن ها ... از جایی به جای دیگر ...
آدمی که پاک تر از آب نیست؛
آب هم اگر یک جا بماند می گندد
!»    


88/9/23::: 2:0 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

هوس آپ نمودن به سرم زده، هر چند حرف خاصی برای زدن ندارم ...
غیر از اینکه ...
توی این دو سال خیلی تنبل شدم ... یعنی خیلی تنبل تر از قبل شدم!
و امروز درست در جایی قرار گرفتم که ثمره ی تلاش هایی که با تنبلی تمام انجام دادم به بار نشسته و الان زمان برداشت فرارسیده ...
هم به لحاظ درسی و هم به لحاظ کاری
در هر دو حوزه شرایط برای تلاش و فعالیت آماده و عالی هست،
و اون چیزی که این دو حوزه را جذاب میکنه اینکه، در هر کدام با یک موجود ِ زنده ی دوست داشتنی سر و کار دارم
در یکی با زبان و در دیگری با شهر!
حالا فقط من موندم و شرایط فوق العاده ی جدید که باید باهاش هماهنگ بشم! 

خدایا شکرت بخاطر همه ی نعمت هایی که سر وقت و به موقع بهمان عطا می کنی!
و
اللهم انی اعوذ بک من الکسل و الفشل
توکلتُ علی الله


پ.ن.1.
آخرش قسمت نشد سفرنامه ی تهران- زنجان-تبریز-ارومیه-بانه-سنندج-همدان-اراک-اصفهان و متعلقاتش را بنویسم
حیف شد ... مطلب قابل قبولی به نظرم در میومد اما متاسفانه فرصتش را پیدا نکردم ...
پ.ن.2. امروز خیلی چیزها ... یعنی خیلی از خاطرات دوران لیسانس و دانشگاه اصفهان و امشب یه چیزهای دیگه باز برایم مرور شد ...
سال های عزیز و عجیبی بود ...
پ.ن.3. توی این شب های عزیز ما را فراموش نکنید ... التماس دعا


88/6/15::: 2:4 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

وقتی فکرش را می کنم که چه خطر گنده ای از بیخ گوشم گذشته، بدنم می لرزه ...
با این حال شاخ در نمیارم چون تا حالا در خطرهای خیلی بزرگی جاخالی دادم 
حتی گاهی احساس می کنم که مثل بچه ها، فرشته ها روی دست های خودشان نگهم داشته اند و
جونم را نجات دادند!

اما این بار اون چیزی که تعجب زده ام می کنه، انگشت به دهانم کرده،
و در عین حال -از خدا که پنهون نیست- قند توی دلم آب می کنه،
این دوتایی هایی هست که خدا از اون کله ی دنیا، از ماه ها پیش مقابل هم قرارشون داده،
این دوتایی ها را با تصادفی باورنکردنی،
طوری که حتی علم احتمالات هم دست به دهان بمونه، آورده و آورده و به من رسونده تا
تا لب پرتگاه برسم اما سقوط نکنم!

این دوتایی ها را آورده و آورده در مقابل من قرار داده،
به یک تار ِ مو بندم کرده
اما این تار را با قدرت مطلق خودش حفظ کرده تا نیفتم!
سقوط نکنم تا قعر! تا پوچی ... تا نابودی!
آورده تا نشونم بده حضورش را!
همه جا ...
و دقتش را ...
و قدرتش را ...

آورده تا گرمم کنه ... مطمئن تر از پیشم کنه ... بهت زده تر از کشف هر نشانه ای کنه!
آورده تا نشونم بده سعادت و شقاوت فقط و فقط در دست خودشه
آورده تا اگه قلب خوش بین و ذهن فلسفه باف من کم آورد ... تشخیص نداد ... سوتی داد ...
خودش در پناه خودش حفظم کنه ...

خدای من! پناه تو تنها پناهگاه منه ...
خدای من! از اینکه اینهمه مراقب منی در پوست خودم نمی گنجم
به خودم می بالم
و روسیاهم از غفلتی که مرا غافل از پرتو بی کران نگاه تو می کند ...
و روسیاهم از سستی که فرصت های مرا برای بندگی تو از من  می رباید
و روسیاهم از اینکه فرصت های در دسترس و مائده های بی منتی که به راحت ترین شکل ممکن در اختیارم قرار داده ای نادیده  می گیرم
و به اشتباه به دنبال فرصت هایی می گردم که گاه در سراب ِ فردایی متفاوت تر سرگردانم می کنند!

رهگذران زندگیم، آشنایانم، دوستانم، عزیزانم، مهربانانم، اقوامم، خانواده ام و خودم را به تو و فقط تو و فقط خود ِ خود تو می سپارم
تا با حضورت در همه جا و با نگاهت در همه وقت و با قدرت مطلقت در پناه خودت حافظشان باشی
و از تو می خواهم که توفیق عبادت و بندگی و انس با خودت را لحظه ای از زندگی ما دریغ نفرمائی 
تا بتوانیم در مسیر ِ عبودیت ِ چون تو خدائی، همواره ثابت قدم باشیم و درست پیمان

آمین یا رب العالمین 
     


88/5/25::: 2:54 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غره نشوی.
و نیز آرزومندم مفید ِ فایده باشی
نه خیلی غیر ضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر ِ پا نگه دارد.
همچنین،
برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند
و با کاربرد ِِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی،
و به آواز یک سهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
 هر چند خرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مال ِ من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب ِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی این ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

 

ویکتور هوگو    


88/4/9::: 1:23 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >