سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مثل کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :28
کل بازدید :265281
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/6
7:4 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

 

دیشب نازی می گفت: آدم معتاد میشه ...

لبخند زدم ... چون هنوز درک نکرده بودم ...

امروز با اینکه هم من و هم خواهر مهربانم هر دو به بَک ِ غیرقانونی مبتلا شده بودیم،

اما مربی می گفت فورهای قشنگی می زنی امروز{#emotions_dlg.174}{#emotions_dlg.105}

نیست منم بی جنبه {#emotions_dlg.165}

کلی ذوق کردم ...

اما ... جدای از این مسئله امروز لذتی را که باید از بازی پینگ پنگ بردم و دیگر هوس دویدن به دنبال توپ های والیبال را نداشتم!

 

بعد از ظهری ناخودآگاه دست به راکت شدم و اشتیاق عجیبی برای ضربه زدن به توپ داشتم!

گمونم به قول نازی معتاد شدم {#emotions_dlg.102}

 

پ.ن.1. امروز ترجمه ی کتاب "بهترین روش های مطالعه" را رسما آغاز کردم. باشد که به سرانجام رسد{#emotions_dlg.169}

پ.ن.2. برای گزارش خواهرخوانده های اصفهان خیلی ذوق دارم! دلم می خواهد یک گزارش تو چشم بخور و دهان پر کن از آب در بیاید{#emotions_dlg.163}

پ.ن.3. بدم نمی آید به محسن رضایی رای بدهم! بالاخره روزی یک رئیس جمهور با برنامه های مدون باید بیاید و مملکت را سر و سامان دهد! ...
شاید چهار سال دیگر ...{#emotions_dlg.138}  


88/3/13::: 1:43 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

حسب الامر گویای خاموش عزیز آپ می کنیم!

وگرنه این روزها باز عجیب و غریب شده ام!

از آن عجایبی که در اعماق آن خود را باز نمی شناسم!

البته از این دست دست نوشته ها در این سررسیدهای سر به مهر من زیاد پیدا می شود!

خنده دار است!

بگذارید چند نمونه از این مضحکه ها را برای شما هم بخوانم، انگار دوباره همین شکلی شده ام!:

« هر آن که بزرگ و بزرگتر می شوم سرگشتگی ابعاد بزرگتری می یابد!

و این روح سرگشته ی من ...

هر روز موضوع جدیدی سر فصل امتحان زندگیم قرار می گیرد ...

... و این سکوت و خودخوری من!

در مورد من، بودن یا نبودن مسئله نیست، هستم اما ...

تنها ... شاید متفاوت ... مبادا منزوی؟!

یکتا راه گریز نوشتن است و قلم فرسائی ... آری قلم فرسائی!

تا امروز می پنداشتم چیزی ننویسم،

اما بزرگترین درس تاریخ ادبیات قرن 19 این بود که بنویسم؛

از خودم، از خدایم، از تنهائیم، از سرگردانی و پریشانیم، از سرگشتگی و از هراسهایم!

آری هراس ها! ... چه خوب این واژه خود را برصفحه ی کاغذ رساند ... هراس هایم!

همان ها که مدتی است رخصت «خلوت» خواندن تنهائیم را از من ربوده اند

همان هایی که مرا سرگشته کرده اند و بیگانه!

بیگانه از خود! آری بیگانه از خود در اضطراب اینکه نکند خود ِ «من» اشتباه باشد؟!

نباید خود ِ امروز ِ «من» اشتباه کند!

نکند فردای روزگار اشتباه کنم!

نکند این تجسم آرامش یافته ی طوفان درون من فردای روزگار به خروش درآید و من اشتباه کنم؟

که لغزش همسایه ی دیوار به دیوار ... نه! بلکه همزاد آدمی است؛

کودکی که هرگز بزرگ نمی شود.

اینست که تنها پناه، توکل برخداست!

ولی ای کاش اینهمه خود را آزار نمی دادم!

ای کاش این ظاهر آرام، غوغای درونم را تعدیل می کرد

و ای کاش صدایی پژواک درونم را می شنید!

هر چند اینجا گوش های زیادی هست که آوای درونم را می بینند و با یک نگاه تا عمق جانم را می شنوند و با یک کلام حریق جانم را فرو می نشانند اما ...

اما ... در جستجوی شبنم صبحگاهی روزگار خویشم! ... همین و بس»

4/ 9/ 85      

 و چهار روز بعد نوشته ام: « امشب که دست نوشته ی روز چهارم همین ماه را خواندم ... آذرماه خودم ... نگارنده را نشناختم؛ گویا او هرگز من نبوده است

 

اما انگار حالا بعد از سه سال باز دارم می شناسمش!

ای کاش اشتباه می کردم چرا که می دانم هرگز طوفان درونم به خروش در نمی آید ...
این روزها حتی قلم هم تنهایم گذاشته و دیگر به سراغم نمی آید!
خلوت هایم خالی شده است و خالی!
لغزش هایم نابخشودنی تر از قبل می نمایند!
و تجلی شبنم صبحگاهی روزگارم تنها به یک حادثه موکول شده است!

پ.ن. جدی نگیرید! باید می نوشتم تا خالی شوم ... شما نشنیده بگیرید! ولی دعا از یادتان نرود ...


88/3/12::: 2:35 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

روزها بود که باز دغدغه ی «خالی بودن» امانم را بریده بود

 و این خبر نیز برایم -یک آن- حاکی از آن بود که: «زمین خالی شده است»!

 

 حال بهتر می فهمم که چرا خداوند هرگز نگذاشته و نخواهد گذاشت که زمین از حجت خالی شود!

 

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف ها می کنی ای خاک دَرَت تاج سرم

همتم بدرقه راه کُن ای طایر قدس

که درازست ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار

وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل

دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه خورم

پایه ی نظم بلندست و جهانگیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پر گُهرم  

 

رحلت حضرت آیت الله بهجت را به ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) و رهبر عزیز انقلاب و همه ی شیعیان جهان تسلیت عرض می کنم


88/2/29::: 3:23 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

خسته ام ... خسته از این فاصله ها ...

از این فاصله های مبهم

از این مه های پیاپی

از این ابرهای سرد و سنگین

و خسته ام از این پرده های مَجاز!

خسته ام از همه ی آنچه که نمی دانم باید می شد یا نمی شد

خسته ام از همه ی چیزهایی که نمی دانم باید نمی شد یا می شد

خسته ام از همه ی تقصیرهایی که بر گردن من است و بار دوش من!

خسته ام از همه ی تقصرهایی که بر گردن من نیست اما بازهم بار دوش من است!

 

آه! ای پرده های مه آلود!

آه! ای غبارهای سوء تفاهم از پیش دیدگانم دور شوید

که من چشمانی باز و نگاهی رو در رو می خواهم!

 

دست کم شما! آه ای نشانه ها!

دست از سر من و زندگیم بردارید ...

به چشمم نیائید!

به گوشم نرسید!

در مزرعه ی ذهنم مارش نروید!

بگذارید در کنج کلبه ی خویش به فراموشی برسم!

 

فراموشی ...

آه ای فراموشی!

دیگر حتی تو هم رسم خود را فراموش کرده ای!

و یا شاید مرا!

باشد! تو هم به سراغم نیا ...

که انگار همین سوختن و ساختن به شقایق ها بیشتر می آید!

 

اصلا اشتباه کردم که خود را شقایق صحرایی نامیدم!

موافقی حرف خود را پس بگیرم؟


88/2/15::: 6:7 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

- با تو برادر شدم در راه خدا

(...)

و با تو در راه خدا دست دادم

با تو در راه خدا عهد کردم

با خدا و فرشتگانش

و کتاب هایش

و رسولانش و پیامبرانش

و امامان معصوم -که بر ایشان درود باد-

بر اینکه اگر من از اهل بهشت و مشمول شفاعت بوده باشم

و رخصت یافتم که داخل جنت و بهشت شوم

داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی

از تو جمیع حقوق برادری را غیر از شفاعت و دعا و زیارت ساقط کردم

 

- « پذیرفتم»

 

همزمان با میلاد باسعادت حضرت زینب کبری (س) و با الگو قرار دادن پیمان اخوت در روز عید غدیر،

 با یکی از عزیزترین دوستانم و دوست داشتنی ترین عزیزانم؛ گل نیلوفر آبی 

بر آن شدیم تا پیمان شریف خواهرخواندگی ببندیم

 

این سند به تاریخ 10/2/88 در این دفتر رسما به ثبت رسید. 


88/2/10::: 12:32 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

با تو وداع می کنم ای 87!

با همه ی ماجراهای پی در پِیَت!

با همه ی تجربه های نو و گاهی عجیب و غریبت!

با همه ی خوشی های عزیز و دوست داشتنی و انشاالله ماندگارت

با همه ی ناخوشی هایت_که خدا را هزاران بار شکر همه به خیر گذشت_

 

و ای سال 88! به تو سلام می کنم

با چهره ای متفاوت تر از هر سال!

و از تو می خواهم که مرا در الی احسن الحال گرداندن سیمای درونم یاری کنی!

 

سال نو مبارک

 

پ.ن. در آغازین لحظات سال جدید تعداد از بازدید بشنو از نی از مرز ده هزار تا گذشت ...


88/1/1::: 2:40 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

- بچه ها خداحافظ!

 

ولی نعمت ما را باش!

هر چه رشته بودیم پنبه کرد!

نمی خواهم ... نمی خواهم بیش از این نخ نما شوم!

اصلا بگذار ببینم؛ من اینجا چه می کنم؟

مرا رها کن ...

استدعا می کنم: مرا رها کن!

 


87/12/22::: 11:24 ص
نظر()
  

با یاد دوست

 

زمستان امسال که زمستان نبود!

هم خودش زمستان نبود هم اینکه من دقیقا از اول زمستان تا همین یک هفته ی پیش خانه نشینی اختیار کرده و در کنج عزلت خویش خوش می گذراندم ...

فلذا برای اینکه زمستان را این دم اخری درک کنیم راه شمال در پیش گرفتیم ...

و قسمتی از سرمای آن را هم در قاب عکس ها بسته بندی کردم تا شما هم یخ بزنید ...

ضمنا این عکس ها و مطمنا این سفر در تقابل کامل با سفر خردادماه امسال قرار دارد ...

چرا که جاده همان بود و مقصد همان ...

لکن بهار گیلان را از جاده ی انحرافی تجربه کردیم و زمستان زیباکنار را تخته گاز

البته این سفر تجزیه تحلیل خاصی نداره ...

فقط عکس هایش را ببینید و یخ بزنید لطفا!

 

دره ی منجیل که معرف حضور حضرات هست ...

تنها نقطه ای که هوای اون طرف کوه می تونه به این طرف کوه نفوذ کنه ...

حالا کی می دونه اینجا پشت کوه کجا میشه؟

 

دره منجیل - زمستان 87

 

زمستان نمناک امامزاده هاشم (ع) :

  

امامزاده هاشم - زمستان 87

فکر می کنم این هم از مناظر اطراف امامزاده باشد:

 جاده قزوین - رشت - زمستان 87

این هم تصویر دیگری از مزارع مسیر رشت که من اعتراض داشتم چرا مثل شهرنشینان از خود راضی همه اش باید از اینجا عبور کنیم؟

خب یه بار هم پیاده شویم و برویم توی این کلبه ها چای بخوریم

حالا مثلا انگار کسی راهمان میده

 

مزارع حوالی رشت- زمستان 87

خب بعدش رسیدیم زیباکنار و ...

چشم هایتان را ببندید تا یه چیزی نشانتان بدهم ...

این خانم طاووسه به همراه همسرش ...

آقا طاووسه و این ...

آقا خروسه با موهای فَشِن  

به همراه چند مدل مرغ و خروس های کلاس دیگه

و یه حوض ماهی سرخ مامانی و اینا توی مجتمع توریستی زیباکنار زندگی می کنند

و در کنار این

 درخت بالنگ

درخت بالنگ روزگار خوش و خرمی را می گذرانند ... خیلی با حاله ... حتما برید ببینید!

این عکس بعدی کاملا در تقابل هست با عکسی که خردادماه از شالیزارهای گیلان گرفتم

 

شالیزارهای گیلان-زمستان87

اون سبزی را با این سردی مقایسه کنید و یک انشا در موردش بنویسید

خب اگه دلتون حسابی برای دریا لک زده دیگه بریم سراغ آبی سرد خزر ...

نظرتون چیه؟

 

ابی سرد خزر- زمستان 87

اگه حسابی یختون زد برای این صیادان عزیز و زحمتکش

 

صید ماهی از خزر- زمستان 87

دعا کنید و هیچ موقع برای تیغ ماهی غرغر نکنید ...

 

ماهی سفید-قزل آلای طبیعی-ماهی آزاد

راستی یه خبر!

جاده های سرد شمالی به همین زودی به پیشباز بهار رفته!

درخت ها بعضا شکوفه کردند و جاده ها و تابلوها در دست تعمیر و مرمت هستند! 


87/12/3::: 1:57 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

وقتی پائیز آخرین برگ های خستگی خودش را به زیر پای عابرین می ریزد ...

اون روزهایی که اونقدر خود خور و عزلت نشین می شود تا سرما را به سروری برساند ...

اون شب هائی که اونقدر بلند می شود که برای شکستنش آدم ها جشن چله و شب نشینی می گیرند،

تازه من شروع می شم!  

 

وقتی پائیز همه ی آتیش هایش را سوزاند ...

وقتی سرما یهویی از راه رسید تا لبخند پائیز را به روزگار در هم بشکنه و زندگی را سرد و یخبندان کنه ...

تازه من شروع می شم! 

 

سرد ِ سرد ...

خسته ی خسته  ...

چقدر امشب پائیزیم!

 

وقتی سرما ریشه ی طراوت پوست تن را خشک خشک می کنه ...

وقتی آدم ها خسته از سردی غروب به کنج آشیانه هایشان فراری می شوند ...

تازه من شروع می شم!

 

سرد ِ سرد ...

خسته ی خسته!

 چه جشن تولد یخبندونی!

 

دلم می خواد سُر بخورم ...

دلم می خواد ... دلم می خواد ... دلم می خواد ...

 

بَد ِت نیاید! اصفهانم! هم طالعم! 

بَد ِت نیاد!

اما بدجوری توی پائیز خودت حبسم کردی!

از تو تعجب می کنم!

ای روزگار! از تو هم تعجب میکنم!

چرا دیگه نمی گذاری آتیش بسوزونم!

چرا دلم را زیر خروارها خاکستر چال کردی؟!

یادت رفته آتیش سوزوندن هایم؟

 

دلم می خواد آتیشت بزنم!

دلم می خواد یه آش پر روغن برات بار بگذارم!

دلم می خواد ... دلم می خواد ...

 

چیه ناجوانمرد؟

به تهدیدهایم می خندی؟

خنده هم داره!

 

توی چشم انداز 24 سالگی عمرم، همیشه فکر می کردم که خیلی بزرگم می شم!

24!

از این عدد می ترسم ...

چون به اندازه ی بزرگیش بزرگ نشدم!

خیلی زیاده ... خیلی بزرگه ...

خدایا! نمی خوام به این سرعت ... نمی خوام!

خدایا رحمم کن!

خدایا! رحمم کن!


87/9/23::: 1:55 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

از کارهای خدا خیلی خوشم می اید ...

یعنی کیف می کنم ...

مخصوصا از حج

که همواره ذهنم را به طور ویژه ای به خودش مشغول می کنه!

آئینی که به مفهوم واقعی کلمه سمبلیک هست ...

سمبلی که در شعر بلند خودش به تمامی آرایه های خلقت و تمامی صنایع زندگی مادی و معنوی بشر کنایه می زنه تا

عصاره ای از یکتاپرستی را به کام انسان بریزد!

 

یکی حج را نماز بزرگ می نامد!

یکی خودش را خسی در میقات می داند!

و عارف ها می گویند:

کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود!  

 

*  *  *

چند روز پیش وقتی بابا گفتند: « مکه داره کم کم شلوغ میشه »

حال عجیبی پیدا کردم ...

و شب های بعد پیام هایی که هر کدام شور و اشتیاق یک اتفاق بزرگ را القا می کرد ...

 

Dear, Mecca is going to be too crowded. We are waiting for Arafat. Ka"be is very nice with TAVAF.""

" We go to Arafat on Saturday afternoon …"

" مکه خیلی شلوغ شده. ما برای عرفات آماده می شویم. روزهای دشواریست، دعا کنید"

 * * *

امروز صدای پر شور حاجیه خانم و حاج آقا شیرینی روزهای دشواری را در گوشم طنین انداز کرد

که میانبری هست برای از خود به خدا رسیدن!

چگونه می توان با لباسی ... نه! ... با تکه پارچه ای عاری از هر رنگ و تعلق

در صحرایی سوزان منزل کرد و

با تکه نانی آذوقه ی راه شیطان را -از هر نوع آن- از خود راند و 

نفس خویش را در پای خدای خویش قربانی کرد؟

 

پ.ن.1. اگر عارف ها راست می گویند که « حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست » پس هر لحظه هر نفسی اسماعیل است و هر آن ابراهیمی مبتلا به امتحان!

تا کجا می توانم رنگ تعلق را از روح و جسم خود بزدایم تا نه ابراهیم وار! بلکه دست کم هاجر وار تنها از او بخواهم تا به وقت ابتلا چشم بسته شیطان را بشکانم؟

پ.ن.2. لطفا از دوستان اگر کسی آگاه هست توضیحی در خصوص حکم این موبایل ها توی صحرای عرفات و مِنا بفرمایند، چرا که وجدان ما پیوسته از این امر در عذاب است که از آنجا که مال و فرزند فتنه می باشند و بس، مبادا ما خود شیطانی باشیم رجیم که در وادی مقدس مِنا حاجیان خود را ... استغفرالله  


87/9/19::: 3:42 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9      >