سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکى که دوام دارد ، به از بسیارى که ملال آرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :56
بازدید دیروز :35
کل بازدید :265603
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/16
11:55 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

 

با یاد دوست

 

هفته ای که گذشت پر از حرف بود و آمد و شد که برای هر وبلاگ نویسی بهترین بهانه برای نوشتن است ... 

البته گاهی ترکش های این بهانه ها دامن لمحه را هم گرفته اما در میان اینهمه درس نخوانده و مشق نانوشتهپوزخند ، اضافه بر احساسات و تلنگرهای پست های قبل، انگار دلم می خواهد خاطرات و افکار این روزهایم را هم ثبت کنم ... شاید تیتروار و شتابزده ...

 اول اینکه هفته ی قبل برای اولین بار در عمرم در یک روضه ی صبحانه شرکت کردم!

صبح هایی که بخت یار است و توفبق بیداری بهم دست می دهدشوخی مدام این بیت از مقابل ذهنم عبور می کند که:

ای شام ای شام ز کوی ما گذر کن گذر کن

ای صبح ای صبح به حال ما نظر کن نظر کن

صبح فوق العاده ای بود ... یه عالمه فامیل  آشنا دیدیم و روحمان تازه شد ...

احساس کردم در شهر "حضور" یافته ام ...

خانه ی مقصود پر میشد و خالی میشد و پر میشد ...

وقتی به زیر خیمه رسیدم حدیث کسا تازه شروع شده بود و حدیث کسا دل مرا می برد و آرامم می کند و نشانه است برایم و نور است و حجاب است و عشق است و تطهیر ...

ناخودآگاه به داخل اتاق ها راهنمایی شدیم و تا پایان حدیث کسا "ریحان" پاک می کردم ...

 

دوم اینکه اگر من متعصبم او هم متعصب است ... دُگم من بر متعصبات خودم کلید کرده و دُگم او بر متعصبات خودش ...

هر دو می گوییم "من متعصب نیستم" اما هر دو متعصبیم و نشانه ی این آنکه با تعصب در مقابل متعصبات همدیگر اگر چه جبهه نمیگیریم اما انگار با کدهایی که از برخی باورهایمان می دهیم، می توانیم عادت های دیگرمان را حدس بزنیم و این نشانه ی تعصب است به عقیده ی من ...اگر واقعا متعصب نیستیم پس چرا ریزه کاری های عادات و باورهایمان حدس زدنیست و حق می دهم به هر کس که نتواند جمع ِ اضداد بودنم را بفهمد و درک کند و قاعدتا خیلی باید باهوش باشد که بدون خواندن لمحه و بدون پیک نیک رفتن با من بتواند روی دیگر شخصیت هفت خطم را بشناسد! 

 

سوم اینکه پنج شنبه جمعه رفتیم یزد ... 

سفر کوتاه اما شیرین و به یاد ماندنی بود ...

در این سفر با امیرعلی آشنا شدم که به نظرم یک پدیده ی زبانشناسیست و با اینکه تنها 14 ماه دارد اما جمله می سازد!آفرین

(آب بده ... میوئه!)

با عادله یه عالمه عکس رپکی انداختیم در باغ دولت آباد یزد ... عکس ها شاید در آلبوم فیس بوک عادله باشد ...

یک عکسی هم در پس زمینه ی آتشی که سالیان دراز خاموش نشده ... یعنی از 1515 سال قبل از آتش ناهید پارس روشن بوده داریم که حالا بماند ...

 

چهارم ... شنبه سوم اردیبهشت بود ... روز اصفهان ...

با اطلاع رسانی دقیقه نودی برسایی ها را دعوت کردم میدان امام ...

اتفاقات یهویی بیشتر به دل آدم می چسبد ...

روز خوبی بود خدا را شکر ...

گپ زدن با توریست های فرانسوی هم که دیگر محشر بود ... 

 

پنجمیش می شود ماجرای کلاس دو در ه کردن دیروز ...

ساعت استراحت بین دو کلاس صبح بچه ها گفتند: "فِرِنچ میای کلاس را دو در ه کنیم و بریم سینما؟!"

گفتم:"آآآآآآآآآره ... معلومه که میام ..."

خلاصه در واپسین روزهای دانشجویی حسرت به دل نماندیم و به جای  کلاس رفتیم سینما ...

جدایی نادر از سیمین ...

برشی از زندگی ... به همان اندازه ملموس و اعصاب خورد کن و جدی و ...

و در آخر تعلیق مخاطب ...

از این دست فیلمنامه ها خوشم می آید ...

اگر فیلم برشی از زندگیست که هست که پایان مشخص معنی ندارد ... اینگونه فیلم جاری می شود و پیوند می خورد با زندگی من و تو و دیگری ... گویا فصلی از زندگی خودت بوده و خودت تجربه اش کرده ای ...

میثم اما صدای از این کارهای من در آمده که ... بگذریم ...

می خواهم زندگی کنم ... آنگونه که عقل خودم می گوید و تا آنجا که با مرزهای خدا درگیر نشوم ...

این حساسیت ها به آتش تفرقه دامن می زند و من قرار است در فروعیات متعصب نباشم ...

 

ششمیش اینکه دیشب صندلی داغی برای خودم به پا کردم ...

یکساعت طول کشید ... نقاد عزیزم اذعان داشت که بی پرده نقدم می کند ...

من هم به صداقتش ایمان دارم و یک دنیا ممنونم از او ...

نکته ی جالبش اینکه خیلی از چیزهایی را که در مورد خودم فکر می کنم که هستم یا باید بشم ... یعنی تاحدودی آرمانی و ایده آل است برایم را در رفتار و ظاهر و شناختی که از من داشت دیده است و این برای من خوب است خیلی و اعتماد به نفسم می دهد در حد لالیگا! پوزخند

 

هفتیمنش مربوط به اول و تا حدودی آخرش بود ...

سر ماجرای پاورپوینت های من و کلاس عوض کردن و لطف جناب همکلاسی و ویدئو پروژکتور ماجراهایی پیش آمد که دکتر باقی درس های مهم و بزرگی به من و همکلاسی بزرگوارم داد ...

حرف دکتر باقی این بود: "هیچ گاه قربانی نشوید" 

و قربانی یعنی اینکه اجازه ندهید کسی که بیهوده حاشیه سازی می کند و اعصاب خوردی به بار می آورد به نتیجه برسد ... شما نشنیده بگیرید و عصبی نشوید از رفتار او بلکه نیروهایتان را ذخیره کنید برای اهداف بلندتان و بگذرید از این یاوه گویی ها ...

تا وقتی که می دانید کار خودتان درست بوده ... شیطنت های دیگران را نشنیده بگیرید همچون حرف های یک دیوانه!

و دیگر اینکه از هر کسی به اندازه ی خودش توقع داشته باشید و در مقابل رفتار نادرستش به این فکر کنید که او شرایط و موقیعیت ها و تجربه ای که شما داشته اید را هرگز در زندگیش نداشته است! تبسم


90/2/6::: 3:52 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

من صبورم؟

من آرومم؟

من روشنفکرم؟

من مذهبیم؟

من از دنیا بی خبرم؟

من واقع بین نیستم؟

من گیر ِ الکی میدم؟

من جاذبه دارم؟

من دافعه دارم؟

خدا یعنی چه؟

دنیا دست کیه؟

این دنیا یا اون دنیا؟

زیبایی و ایمان؟ در یکجا می گنجند؟

نگاه من به زندگی درسته؟

نگاه من به زندگی غلطه؟

عاقلم؟

دیوونه ام؟

زیادی عاقلم؟

خطرناکم؟

وحشتناکم؟

دوره ی امثال من گذشته؟

امروزیم؟

دیروزیم؟

فرداییم؟

باید آپ دیت بشم؟

مگه نیستم؟

چقدر به روز شم؟

آیا خدایی هست؟

آیا فردایی هست؟

امروز را بگیرم یا فردا را؟

به این چیزا فکر نکنم؟

پس به چی فکر کنم؟

ایمان یعنی چه؟

مذهب یعنی چی؟

مذهب وحشتناکه؟

من برم بخوابم؟

فردا صبحی دیگر خواهد بود؟

تکراری؟

شبیه روزهای دیگه؟

فردا طلوعی دیگر خواهد بود؟

آنگونه که من میخواهم؟

حالا یک بار هم توی این دنیا ما یک چیزی بخواهیم ... همین فردا صبح هم بخواهیم!

به کجای عالم برمیخورد که دل ِ ... که دل ِ ... که دل ِ ... که دل ِ دین و دنیای من شاد شوددوست داشتن؟!

به کجای عالم؟

الو!

خدا!

میشنوی مرا؟

داری مرا؟

 

اگر نداشتی که ...

رهایم کن و قرارم بده ...

فرض بگیر اصلا رد شدم ...

بگذار یکبار هم یک چیز ردشدنی از تو بخواهم ...

از بس گفتم مصلحت و دادی محافظه کار شده ام ...

بیخیال این بار اصلا ...

بیا و این بار آن چیزی را بده که هرلحظه بر پرتگاه لغزشم می برد ...

بیا و این بار آن چیزی را بده که وادار به مبارزه ام کند ...

بیا و این بار تهدیدم کن ...

بگو آنچه را که می خواهی به تو می دهم حفظ ریسمان دیگر با تو ...

بیا و خط بزن بر همه ی مصلحت اندیشی های من ...

بیا و این بار رشته ی وصل را به دست خودم بسپار ...

نمی خواهی ببینی بالاخره چند مَرد ه حلاجم؟

اگر نمی خواهی از خدایی خودت است ...

اما من بنده ی عاصی و سرکشم!

همان حوای رانده شده!

من هم به سهم خودم مثل همه ی حواهای عالم حق دارم که پای این هبوط بایستم و چوب گناه نخستین را بخورم!

حق ندارم؟

خودت بگو! خود تو که عادلی! خودت بگو! من این حق را ندارم؟

دارم! دارم! به خدایی خودت دارم!

اگر تو نمی خواهی من می خواهم!

تا آخر آخرش هم می ایستم!

برای تو که کاری ندارد ... تو فقط جورش کن ...

بقیه اش با من ...

بگذار دیگر بزرگ شوم! 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قل اعوذ بالرب الناس

ملک الناس

اله الناس

من شرالوسواس الخناس

الذی یوسوس فی صدور الناس

من الجنة و الناس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قل اعوذ بالرب الفلق

من شر ما خلق

و من شر غاسق اذا وقب

و من شر النفاسات فی العقد

و من شر حاسد اذا حسد

 

بعد نوشت: مرصی خدا! خیلی مخلصتم! الهی قربونت برم!

 


90/2/4::: 2:38 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست


 

تو و صبح و ریحان و تنفس صبح ...

چشم انتظارم ای صبح  ...


90/2/1::: 11:38 ص
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 


90/1/27::: 4:40 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست


در شهر، سال بر سر سفره هفت سین تحویل می شود ...

مطابق با روز و ساعت و دقیقه و ثانیه ...

با صدای توپ و طبل و نقاره ... 

 

در روستا، سال با لبخند شکوفه های سیب تحویل می شود ...

بر سر شاخه های درختان باغ ... 

با صدای پای بهار ...

 

و من با لبخند هر بهار در خیال خود نقش آن نهالی را تصویر می کنم که در هوای حسین تو جان می گیرد و شکفته می شود ...

 

اللهم عجل لولیک الفرج



89/12/29::: 7:43 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

شاهکار هنری مشترک با عادله

این هم تیوب سواری به شیوه ی من:


 


89/11/15::: 7:52 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

آدم بهشت می رود و سیب می خورد!

ما میخوریم چوب همان تکه سیب را...!


89/11/3::: 6:10 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

"اگر شما از یک زن سیاه پوست اهل مریلند بپرسید که چند سال دارد با لبخندی شادمانه به شما می نگرد و پاسخی نمی دهد چرا که سن و سال خود را شمارش نکرده است اما اگر یک سفیدپوست بخواهد اندیشه ی خطا و لغزش آور جشن تولد را از کله اش بیرون کند باید یک نابغه باشد!"

 

اگر نابغه بودم سالروز تولدم حداقل در این وبلاگ می بایست مسکوت می ماند ... متن بالا که نوشته ی پست سالروز تولدم در سال قبل بود امسال به این شکل تعبیر شد که به واسطه ی ایام عزاداری سیدالشهدا سالروز تولد من گم می شود و بهتر بگویم ذوب می شود در فضای آسمانی این روزها ...

این روزها ... این روزهایی که در گیر و دار خانه به خانه شدن، در خانه ی ذهنم نیز غوغاییست و آشوبی و شورشی!
شورشی که آزارم نیز می دهد ولی نمی خواهم فروکش کند ، نمی خواهم سرکوب شود ...
نمی خواهم ... نمی خواهم ... که اگر خاموش شود لاجرم به رکود می کشاندم و رکود با این فصل زندگی من در تضاد کامل است!

نه اینکه از شمارش گردش روزگارم با نگاه و دغدغه ای زنانه بگریزم، بلکه آنچه این میان شورشی در دلم برپا کرده و غوغایی در ذهنم دغدغه ای کاملا انسانی و وسواسی آدمی زادی است.
این روزها بیش از هر چیز به کیفیت عرضی زندگیم فکر می کنم و به اینکه طول آن هر چقدر هم که به درازا بکشد اگرعرض نحیف و بی مایه داشته باشد، چه بهایی خواهد داشت؟

این روزها به طرح چشم انداز و آینده ی زندگیم می اندیشم و حال آنکه از این افق دیوارگون مبهم دریافت و شناختی ندارم بجز اینکه می خواهم فرازمان و فرامکان باشد ...
چنین چشم اندازی توشه ای پربار می خواهد، صبری بزرگ، گام هایی استوار و وووو و حال آنکه در بیست و ششمین بهار زندگیم احساس بی دانشی و بی اندوختگی، سطحی اندیشی و عدم تعمق آفت ذهن و افکارم شده است ...
احساس می کنم ریسمانی لازم است که با چنگ زدن به آن خود را غنا بخشم و بالا بکشم ...
ریسمانی فرازمینی و نیرویی فرازمانی ...
بغرنجترین بخش ماجرا این حقیقت است که می دانم و یقین دارم که این ریسمان خیلی به من نزدیک است ... بیشتر از آنچه که تصورش را می کنم ... جایی همین نزدیکی ها ... خیلی خیلی نزدیک ... گویا تنها فاصله، پرده ی چشمان من است که باید گشوده شود تا ببینمش ... فقط همین!

خدایا به ما چشمانی بینا و گوش هایی شنوا عطا فرما
و بصیرتی که هر لحظه حق را از باطل تمیز دهیم
پروردگارا خلق و خویی محمدوار، زیستنی زهرا پسند، بصیرتی علی وار، سعه ی صدری حسن گون، استقامتی زینبانه و حریتی حسین منشانه به ما عطا فرما و توفیقات ما را در شناخت، اطاعت و انتظار حقیقی امام زمانمان روز افزون کن 

 

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد

 

پ.ن.1. ای کاش به جای هدایا و پیامک های تبریک هر ساله، امسال با پند و اندرز و دعا و سخنان قصار و حدیث و شعر و آیه و صد البته با نشانه ها به بهاری دیگر پا گذارم!

    پ.ن.2. به قول مداح ها اگر توی این روزهای عزیز سیمتون وصل شد برای این نوزاد 26 ساله هم دعا کنید تا آنگونه که باید بار دیگر متولد شود!

 


89/9/22::: 11:39 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

آپ می کنیم به افتخار منصور ابراهیم زاده
ای کاش پدر و مادرش بودند و این روزهایش را می دیدند ...  

 خسته نباشی منصور خان

 
نایب قهرمانی آسیا مبارکت!

پ.ن. آن موقع ها که خبرنگار بودم به احسان بعیدی غبطه می خوردم!
نمونه ای از نوشته هایش را بخوانید:

http://www.footiran.com/showthread.php?p=395612

البته بحمدالله حسرت به دل هم که ما نماندیم!
یک روز توفیقی نصیبمان شد و به درخواست گروه ورزش با مامان عیسی اندوی به زبان فرانسه مصاحبه کردیم!
مشکل اینجاست که نمی دانیم هنوز آن مجله ی فخیمه ای که مصاحبه ی باقلوای ما را چاپ کرده نامش چیست!


89/8/22::: 3:20 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

با وجود سردردی که به محض رسیدن به دانشگاه سراغم اومد، امروز به خیر گذشت و بالاخره پرونده ی لکچری که برای کلاس زبان شناسی تاریخی و تطبیقی داشتم بسته شد ...
اصولا بچه های کلاس با عناوین و شاخص های «پروفسور»، «استادزاده»، «دانشمند» و امثالهم که بارم می کنند در عین حال که اعتمادبه نفس لازم را در دوران پر فراز و نشیب ارشد آن هم در رشته ی پادرهوای ما و آنهم در دانشگاه یونیورسال ما به وجود تنبل و اسلوموشن من القا می کنند، ناخودآگاه حس نگرانی بابت خطاها و شکست های احتمالی را درم بیشتر کرده اند ...
شاید نگرانیم بابت لکچر امروز از همین نگاه بچه ها ناشی شده بود و از اینکه من بدون سابقه ی حتی یک جلسه تدریس چطور می توانم به اینهمه دبیر و صاحب نظر درس بدهم!
برای جلسه ی امروز من (نفر دوم لیست کلاس) و آقای ابراهیمی همچون چهار هفته ی اخیر آماده بودیم تا اینکه به مدد تبصره ی « لِیدیز فِرست» شانس اولین لکچر به من داده شد و به ناباورانه ترین شکل ممکن برای خودم- یعنی همچون یک فروند بلبل عراقی لکچر دادم ... البته به دلیل ذیق وقت، نگاه های معنی دار آقای ابراهیمی و ساعت نشان دادن های استاد بحث را خیلی خلاصه کردم و از مثال های خوشگلی که برای ریشه شناسی آماده کرده بودم صرف نظر نمودم اما به عنوان اولین لکچر می توانم بگویم تجربه ی موفقی بود، البته به استثنای یک تبصره که مشخص می کند بعید است که من در آینده بتوانم مدرس یا استاد باشم و آن هم پدیده ی سابقه داریست که بعد از گذشت یک ربع ساعت از لکچر گلوی مبارک که هنوز از سفر مشهد بیمارگونه می باشد، وسط راه کم آورده و سرفه های پی در پی نُویزی در آهنگ موزون کلاممان ایجاد نموده و همکلاسان مرتب پیشنهاد می دادند که: « بریم برات آب بیاریم؟!» همان لحظه به یاد صحبت های آقای یاور افتادم که می گفت «واحد تاکستان استادهایش را با «شیر و عسل» سرپا نگه می دارد!» :دی
البته شیر و عسل که برای من فاجعه انگیزناک ترین نوشیدنی است اما فقط همینم کم بود که وسط لکچر با آب و آب جوشه بخواهم گلوی مبارک را احیا و حفظ بفرمایم! 
به هر حال منهای آقای ابراهیمی که به خونم تشنه است و باورش نمیشود که من یه عالمه مطلب را خلاصه کردم تا در 25 دقیقه تمام شود با کف نسبتا مرتب همکلاسان و با «عالی بود» ِ استاد لکچر به پایان رسید ... البته بعضی برادران نیز اظهار نمودند که « گویا رمانی را از بر ارائه می دادید» که ما نفهمیدیم این در راستای همان دق و دلی فوق الذکر است یا به قول دوستان از سر حسادت آقایانه است و یا اینکه اصلا قصد تشویق و تمجید داشته اند!
حالا فقط می ماند چهار! مقاله ای که دیگر باید دست به کارش شوم جدی جدی برای پایان ترم :دی

پ.ن. پس از عزیمت به منزل کاشف به عمل آوردیم که معتاد هم می باشیم ... سردرد  ظهر تا شبانگاهی یک دلیل بیشتر نداشته به گمانم: چای ننوشیده بوده ایم امروز! حتی یک جرعه!     


89/8/10::: 1:30 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >