سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا را دشمن بدارید، تا خدا دوستتان بدارد [حضرت مسیح علیه السلام ـ چون از ایشان درباره کاری که خدا دوستی به بار می آورد، پرسیدند ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :17
کل بازدید :265526
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/15
12:42 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
شقایق صحرایی[2]
چقدر تصفیه شدن خوب است. هر آدمی یک « حضرت آدم» است. خاکی سفت و سخت رسوبی چون سفال که از سیل جاری و خروشان و خرمی برانگیز بر زمین می ماند و می بندد و صدها بذر امیدوار شکافتن و هزارها ساقه ی نازک و بی تاب روئیدن و از خاک به خورشید سر زدن را در زیر می گیرد و خفه می کند و می پوساند ... و آنگاه در این خاک رسوبی «روح خدا» و سپس آگاهی بر همه ی نام ها و در نتیجه سجده ی تمامی فرشتگان در پایش و از آن پس داستان بهشت و تنهایی و نیاز به جفت و خلق حوا از خاک آدم و عصیان و هبوط به این زمین و حیرت و طرد و غربت و محکومیت رنج و جنگ و عطش و توبه و ناله ی بازگشت و ضجه ی این گیلگمش در زیر این آسمان غریب و سرد و سنگین که بر روی سینه اش افتاده است و نفس کشیدن را بر او عذاب کرده است و سخت ترین فصل این سریال خود « زندگی »، درام مصیبت بار و تحمل ناپذیر « زندگی کردن»! که آدمی در آن تجزیه می شود و بدان آلوده ...

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
برای دخترم ... عناوین یادداشتها[153]

با یاد دوست

 

هر چند علی رغم وسواس هایی که دارم در لحظات حساس زندگی معمولا با اعتماد به نفس خاص خودم وارد معرکه می شوم

اما هرگز فکر نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیایم و اینهمه ریلکس وارد گود بشوم ...

البته همیشه همراهی و قوت قلب اطرافیان توی چنین شرایطی بهم جرات می دهد

که توی این ماجرا حضور کسی که همیشه به او لقب جامعه شناس بالای شهر تهران را می دادم هم مزید بر علت شد!

البته این روزها فهمیدم لقبی که پدرم به ایشان می دهند یعنی معلمی با ضمانت مادام العمر که تا پایان عمر شاگردهایش را حمایت می کند برازنده تر و زیباتر است

و یا شاید صفت معتاد محبت که خودشان در گفتار و در رفتار ثابت کردند و بحق هست.  

*  *  *

هر چند دبستان ما بیشتر خانه ی خاله بود تا مدرسه و اجباری برای حجاب داشتن وجود نداشت،

اما یادم می آید از روز اول دبستان که مقنعه به سر کردم دیگه تصمیم گرفتم که همیشه حجاب داشته باشم ...

برای همین بیرون مدرسه هم به اقتضای سرمای هوا یه روسری بزرگ کلفت به سر می کردم و برای اینکه مبادا تار مویی فرصت درز کردن به بیرون را پیدا نکنه، هر پنج دقیقه یکبار  گره روسری را سفت می کردم، اونقدر که همیشه زیر گلویم قرمز می شد...

این روسری گره زدن من برای آقای شادمان - که اولین و همیشگی ترین معلم زندگیم هستند - شده بود یک سوژه برای شوخی و هر بار که من را می دیدند قسمم می داد که این گره کور را شل کنم!

تا دو سه سال قبل ...

که بعد از سال ها دیدار مجدد، من دیگه یک دختر دانشجو بودم اما باز هم شال کلفتی با همان گره معروف به سر کرده بودم و اقای شادمان بی مقدمه ازم پرسید:

   « شقایق! اگر یک وقتی یک آقا پسری بهت علاقه مند بشود اما شرطش این باشد که گره روسریت را شل کنی، تو چه کار می کنی؟»

 من به شوخی گفتم:

« شما اینهمه سال بهم گفتید تاثیری داشت؟ »

جمله ام که تمام شد، تازه فهمیدم که این جمله نه با شوخ طبعی بلکه با همان لحن خشک و جدیت شخصیت کودکیم ادا شده!

غافل از اینکه بالاخره یه روزی می رسد که این معلم مهربان و معتاد محبت زحمات اون تغییر بزرگی را که شاگرد دودلی مثل من جرات نداره تنهایی به پیشبازش برود متحمل می شود!

*  *  *

تازه یاد گرفته بودم بهانه تراشی کنم ...

فکر می کردم با این بهانه ها همه ی راه های ممکن را می بندم!

حرفش که می شد اخم هایم را تو هم می کردم و می گفتم:

1) من نمی خواهم بیهوش بشوم

2) من عقلم را دست فلانی نمی دهم

3) من زیر تیغ این دکترهای اصفهانی نمی روم!

 

ای دل غافل!

توی اون سفر مدیرعاملی قبل بود که ناغافل فهمیدیم علم انقدر پیشرفت کرده که با بی حسی موضعی هم می شه عمل کرد ...

یک معلم دلسوز مهربان معتاد محبتی هم آنجا نشسته بود تا افسار عقل ما را به دست بگیرد و

خب دیگه ... دکترش هم که دیگه اصفهانی نبود!

 

تمام راه های گریزم بسته شد ...

شروع کردم به سر هم کردن بهانه های جدید ...

بهانه هایی که برای همه شان توجیهات کاملا منطقی و در خیلی موارد پایتختی وجود داشت!

تا اینکه شنیدم پشت تلفن دارند می پرسند: اولین تاریخ ممکن برای عمل کی هست؟

اونجا بود که فهمیدم و به خودم گفتم: « من این وسط چی کاره بیدم؟ »

 

دکتر نرفته به دستور استاد رفتیم برای عکس ...

و بعد فقط دکتر مربوطه را در همین حد زیارت کردم که گفت:

خود شخص باید بخواهد!

... اینها عوارضش هست!

*  *  *

حدود یک ماه و نیم بعد تلفن خانه زنگ زده بود ...

و عجیب اینکه من به هیچ وجه صدای زنگ تلفن را نشنیدم ...

انگار قرار بود تاریخش قطعی بشود ...

و من باز به دنبال بهانه هایی برای گریز ...

این بار به نت پناه اوردم ...

توی سایت نظام پزشکی به دنبال اسم دکترم می گشتم،

اما نبود! 

یه جا نوشته بود ادم هایی که اعتماد به نفس ندارند عمل می کنند ... این حرف برایم گران بود ... چون در مورد من این طور نبوده و نیست ...

جای دیگه نوشته بود: بعد از عمل تنگی نفس گرفتم!

اما جای دیگه نوشته بود میزان رضایت از نتیجه ی عمل به  تمایل اولیه ی هر فرد بستگی دارد ...

و این دلیل لازم و کافی برای من شد تا فقط مثبت فکر کنم!

 

روزهای منتهی به عمل با مشغله ی فراوان و تراکم کاری سنگینی که داشت فرصت هر دل دل کردنی را ازم گرفت و من کاملا ریلکس توی جاده انار می خوردم و رازگشا گوش می دادم!

*  *  *

گفته بود 8:45 صبح مطب باشید!

8:30 بود که رسیدیم ...

من و مامان و بابا و خاله و اقای شادمان!

یه مرتبه برق سه فاز از سر پرستار پرید: چند نفر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   

می خواستم بهش بگویم خدا رحم کرده اصفهان نیستیم وگر نه یه مینی بوس همراه که سهله ...

یه خانمه اومد بیرون ... عمل کرده بود ... دو نفری با شوهرش اومده بودند ...

نمی دونم خاله گفت یا مامان: ا ِ! شقایق ببین! این عمل کرده!

یه مرتبه صدا زد: خانم صحرایی تشریف بیاورید ...

دکتر و دستیارش گویا توی اون یکی اتاق قایم شده بودند تا من نبینمشان استرس بگیرم!

اما من هی کنجکاوی می کردم ...

بی مقدمه رفتم توی اتاق ...

شبیه مطب دندانپزشکی بود ...

یه مرتبه یه آشنا دیدم آنجا ... ذوق زده شدم! 

عکس هایم را روی دیوار، جلوی چشم دکتر چسبانده بودند! 

یه روپوش زرد رنگ پوشیدم و یک کلاهی هم بر سرم گذاشتند و پرستار گفت: بخواب ...

یک چند دقیقه ای دراز کشیدم ... آرامش و سکوت خاصی حکمفرما بود و من از پنجره ی روبرو پرنده ها را نگاه می کردم ...

رادیو هم برای خودش داشت ساز می زد و آواز می خواند!

بالاخره در باز شد و دکتر محمدی آمد ...

یکی دو تا سرم بهم وصل کردند و دکتر هی حرف می زد و هی آمپول می زد!

قبلش بهم گفت و یک آمپولی زد که تمام اعضای بدنم به مدت یک دقیقه به خارش افتاد ...

آرام آرام پای آمپول های مبارک به صورتم داشت باز می شد که فهمیدم دیگر باید چشم ها را بست!

یکی یک آمپول روی گونه هایم و بعد روی بینی ...

قرار شد فقط از راه دهان نفس بکشم و هر چی می آید توی دهانم قورت بدهم ...

اول هایش چیز زیادی متوجه نمی شدم ...

فقط این رادیو خبرهای حوادث اقتصادی می گفت و دکتر مدام نوچ نوچ می کرد!

وسط های کار بود که دکتر دوباره گفت: خانم! با دهان نفس بکش!

من فکر کردم که می گوید: خانم! با دهان نفس نکش!

چند تا نفس با بینی کشیدم و حس کردم که الان روی استخوان های بینیم هیچ پوششی نیست ...

یه مرتبه دکتر فریاد زد: می گویم با بینی نفس نکش! د ِ هه!

: دی

بعد یکی دوبار روی استخوان های بالای بینیم را تراشیدند ...

و بعد پوست پائینش را می چیدند و من مدام فکر می کردم که داره می ریزه توی دهانم ...

با دستم نشان می دادم و می گفتم داره می ریزه توی دهانم ...

اما دستیار دکتر می گفت: نه! دستت را نیار جلو! اینها نخه!

از دو طرف صورتم داشت خون می رفت ... یک قسمتی از خون ها هم سر بالایی می رفت طرف پیشانیم که دکتر با دستش دوباره خون ها را می کشید به طرف پائین ...  

بعد از چند دقیقه گفتند: این کاری که می خواهیم بکنیم صدا داره، چیزی نیست نترس!

سه تا چکش زدند قسمت وسط بینیم ...

بعدش هم یه دستگاهی روشن کردند که خیلی صدا می داد ... فکر کنم با آن فیتیله ها را توی بینی و صورتم جا دادند ...

دیگه طاقتم طاق شده بود ...

اگه بیشتر می خواست طول بکشه دیگه نمی تونستم تحمل کنم.

پرسیدم: آقای دکتر کی تمام میشه؟

گفت: دارم چسب ها را می زنم ...

*  *  *

بعد از عمل تازه به دوران زندگی پارانوزادیک رسیدیم ...

 اون هم از نوع نوزاد قورباغه ایش؛ 

حرف نزن!

جویدنی نخور!

و فقط با دهان نفس بکش!

 

اما یک هفته بعدش دوران باکلاسی و مختالا فخورا یی راه رفتن شروع شد ...

می گویند کار و کتاب و نوشتن و نت و کلا دقت کردن هم مکروهه ...

اما ما از مکروه ها فقط اونایی شان را که خوش نداریم حرام کردیم!

 

خدا عاقبت دو ماه دیگه را ختم بخیر کنه که قراره نتیجه ی همه ی این رفتن ها و امدن ها و صدمه ها و مراقبت ها به بار بنشینه و جواب بدهد ...

خدایا به امید تو! 


87/8/7::: 2:54 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

در بازگشت از راه هر سفر، به ورودی اصفهان که می رسم از خداوند زندگی پر رحمت، پر برکت، پر تلاش، شاد و سرشار از سلامتی و خیر و خوبی و خوشی را طلب می کنم تا سفر بعد!

انگار که اصفهان فقط شده بستر گذر روزهای زندگی من و لاجرم هر تغییر و هر تفاوتی در گرو برخاستن و رهسپار شدنه ...

هرگز فکر نمی کردم که ممکنه جمله ی دوم این پست، روی دیگر سکه ی اون دعایی باشه که هر بار به زبان می آورم ...

تا این سفر آخر و شاید اگر می دانستم که اون سفر مدیرعاملی عاقبت کار دستم می ده، هرگز پایم را از اصفهان بیرون نمی گذاشتم ...

برای خودم هم باورکردنی نیست که این صحرا را این بار بخواهم با این نگاه گز کنم که:

از این سفر که باز می گردم، دیگر اینگونه نخواهم بود ...   

  خدایا! شکرت ...

به خاطر همه ی آرامشی که این روزها به من دادی تا با توکل به خودت پا در این راه بگذارم ... شکرت ...

خدایا! این آرامش خاطر را هر لحظه در دل من و پدرم و مادرم و همه ی کسانی که نگاه و دعای خیرشان را بدرقه ی راه این سفر من کردند افزون کن ...

خدایا! به امید تو!

 

پ.ن. حلالم کنید و دعایم ... دعایم کنید و حلالم ... که به دعایتان بیشتر از حلالیتتان و به حلالیتتان بیشتر از دعایتان نیازمندم     


87/7/24::: 5:33 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

بزرگ دیوانی رنگ پریده، در کوچه پس کوچه هایی که هنوز هم صبحگاهان را با شمیم کاه گل سلام می گویند، خانه ی پدر مادربزرگ است.

بزرگ دیوانی که سالهاست فانوس آن خاموش گشته؛

 

به یاد می آرم شبی را که در غوغای کودکانه ی حیاط، از ایوانی بلند بر زمین افتادم ...

-         پس کجا رفت آن همه شور و سرور؟

به یاد می آرم سفره ی نذری مادربزرگ را در سرای میهمان نشین خانه ...

-         پس کجاست آن مادربزرگ؟

 

خانه ی پدربزرگ امروز ساکت و ساده و بی هیاهوست ...

امروز تنها پژواک تپش دل پدربزرگی پیر و مهربان از سینه ی این دیوارها به گوش می رسد...

ثانیه ها بر او چگونه می گذرند؟

-         هیچکس نمی داند!

 

قدم بر ردپای دیروز می گذارم ...

برنقش گام های دخترکان شیرین و پسرکان بازیگوشی که طنین ترانه هاشان غرقه در این سکوت سنگین است ...

شاید یگانه آوایی که پدربزرگ را دلبسته به این دیوارها نگاه می دارد!

 

اما امروز بر سکوی حوض حیاط، پوسته ی گردوهای شکسته ی باغچه ی پدربزرگ را می بینم ...

آری، هنوز در این سرای بی فروغ، زندگی جاریست؛

حتی اگر علف های باغچه حرص نشود،

حتی اگر سیراب نشود،

به یقین درخت باغچه ی مادربزرگ چشم به راه کودکی که از حیاط خانه ی پدربزرگ بگذرد، می بالد و ثمر می دهد!

 

پ.ن.1. این مطلب را وقتی یک جوجه تبیانی بودم و توی ثبت مطلب جیک جیک می کردم نوشتم ...

پ.ن.2. توی این شب ها برای پدربزرگ خیلی دعا کنید!


87/6/20::: 5:56 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

یکی نیست به من بگه آخه تهران رفتن هم سفرنومه نوشتن داره!

مخصوصا به قول انصار با این سفرهای مدیرعاملی من!

 

اما من می گویم، بله!

خیلی هم سفرنومه نوشتن داره ...

اگه در هر سفر به دنبال فرهنگ و تاریخ و طبیعت هر منطقه می گردم ...

سفر به تهران برای لاک پشت صفتی همچون من که در مقابل هر تغییر واکنش تدافعی داره و مدام در این وسواس که آیا این کار درسته و چطوری میشه این جوری شد و اصلا چه لزومی وجود داره که اونجوری بشه و اینا، هرزچندگاه یک بار لازمه ... حتی اگر سفر مدیرعاملی باشه!

  

در همه ی سفرها به محض پاگذاشتن به شهریار غم غربت عجیبی را حس می کنم و با ورود به کرج با نگاه به انبوه عابران برایشان غصه می خورم!  

این بار که از شرق وارد تهران شدیم باز همین حس را نسبت به رهگذران ورودی اتوبان رسالت داشتم!

و بعد که به اشتباه از خروجی دوم اتوبان امام علی (ع) بیرون اومدیم و دیگه راه برگشتی به داخل اتوبان نمونده بود تازه فهمیدم که توی این شهر راه برگشتی برایت وجود نداره! 

 

 تهران هنوز خیلی کار داره برای اینکه تمام بشه!

مثل اصفهان ...

(اصلا مگه قراره تمام بشوند)

اما خب ... انگار رقابت سازنده ای میان کلان شهرها برای ساختن و ساختن ایجاد شده اما ساختن های تهران کجا و ساختن های اصفهان کجا!

(شهردار اصفهان به خاطر این اظهار نظر مرا خواهد کشت ... هه هه)

اما تفاوت سکوت و پاکی هوای منطقه ی لویزان در مقایسه با شلوغی سرسام آور و دود و دم خیابان شریعتی به اندازه ای از منزل قبلی اقای مهندس اینا تا منزل جدیدشان محسوس بود که حتی در یک شب مهمانی هم این تفاوت را می توانی احساس کنی ... و این اولین تجلی تبعیض در مناطق مختلف شهر تهرانه ...

بعضی جاها پاک پاک ... بعضی جاها کثیف کثیف ... خیلی جاها شلوغ پلوغ و درهم برهم ...

یه جورایی شبیه تعابیری شده که از امریکا و کانادا شنیدم؛

"های و ِی" های بی سر و ته ...

اینجا فقط ساختمان های قشنگ می بینی ...

تازه همه جا هم نه ...

اما من شیفته ی سراشیبی های تهرانم ... هه هه

 

انگار تهران هم مثل دیوها لایه لایه است ...

 

* * *

توی این سفر دیدار مجددی داشتیم با دوستی که همسرشان مدیر یکی از مهدهای کودک تهرانه ...

شاید تهرانی ها اسم مجتمع آموزشی روشنگر را شنیده باشند ...

توی این مهد از روش های جدیدی برای تربیت بچه ها استفاده می کنند ...

توضیحات خانم مدیر و گفت و شنودهایی که درس های زندگی جالبی درونش نهفته بود برای من و نازی خیلی جذاب و آموزنده بود ...

مخصوصا برای من که از ضربه ی اولین "مردود"ی زندگیم توی جاده همش غرق در توهم بودم و دچار افسردگی سینوسی شده بودم ...

انرژی مثبت و شور و هیجانی که خانم مدیر داشت برایم خیلی مفید بود ... مخصوصا اینکه از لابه لای صحبت هاشان متوجه شدم یه جورایی شبیه خودمند ...

مثل اینکه جوان تر که بودند عکاس یه مجله ای بودند ...

و نکته ی همه خاطراتی که از فعالیت های قبل ترشان می گفتند این بود که:

« می دونید! اینها همش ابزاره!»

 

شیوه ای که مهد روشنگر در پیش گرفته یه جورایی تسلایی بود برای دل پردرد من که مدام دغدغه ی نسل آینده را داره و کم کم داره به بیهودگی و اشتباه بودن اصل صاحب فرزند شدن معتقد می شود و مدام کلنجار با این ذهنیت که چرا یکی دیگه باید بیاید توی این دنیا و خدا می داند که چه روزگاری را طی کند و بعدش بمیرد و ... خب اصلا این شخص بوجود نیاد! مگه چه اتفاقی می افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خانم مدیر در خصوص نفوذ وهابیت در مهدهای کودک خیلی نگران بود ...     

 

این حرف را که زد یه جورایی به خودم امیدوارم شدم ... دیدم این افکار و دغدغه های من خیلی هم از دیوونگی نشات نمی گیره ... یه ذره هم مایه های واقع بینی داره (البته از نوع مزمنش)

اما روی دیگر سکه این هست که تلاش خوبی حداقل از جانب مهد روشنگر شروع شده ...

و اون بهره گیری از شیوه های جدیدی که در طی ان خیلی از ملزومات زندگی را به بچه ها یاد می دهند ...

مثل مسوولیت پذیری، مثل فلسفه ، مثل کنترل خشم و ووو

یک آن فکر کردم خوش به حال بچه های حالا ... ای کاش ما هم بچه بودیم ...

انشاالله بچه هایمان !!!!!!!!!!!

چی شد؟ چی شد؟ تو که تا حالا خود درگیری داشتی!

چه فایده! یه مهدکودک ... حالا برفرض چهارتا هم ... اون هم توی یه شهر دیگه ... خدا می دونه این متد اصلا به اصفهان برسه ... اون هم با ظرفیت محدود ...

تکلیف بقیه ی بچه ها چی می شه؟

بقیه همه شون ساز و کف و سوت و دست و رقص و دوباره فردا همین؟!

لازم نکرده جو گیر بشی ... تو برو با همون دغدغه های خودت خوددرگیری داشته باش تا صبح دولتت بدمد ...

اصلا من که می دونم تو خوشت می اید گیر بدهی ... به زمون و زمان ... به هر چیزی که برای باقی آدم ها عادیه ... پس همان به که در باتلاق تصورات چرند و پرند خودت غرق بشی!

تو که عُرضه ی تغییر دادن چیزی را نداری بنشین فقط خودخوری کن ... حقتّه ... چقدر هم که بهت می اید!

 

* * * 

بعد از ظهر راهی مقصد مقصود شدیم ...

آنجا که رسما در محل دائمی نمایشگاه های تهران گم شدم ...

عجب منطقه ی با صفائیه ... حیف نمایشگاه ها نیست از قلب تهران کنده بشه برود شهرک آفتاب؟

(توی این سفر یه جورایی حس کردم دارند شهر را به سمت حرم مطهر می کشند ... خیلی بیشتر از قبل ... ترسم خیلی بکشند سر از فرودگاه دربیاره ها! اونوقت دوباره دانکی بیار و باقالا سوارش کن) 

تجربه ی گم شدن توی محوطه ی نمایشگاه ها خیلی با حال بود ... مخصوصا بن بسته راه ... هه هه  

ترافیک راه ... هه هه

من بدو انصار بدو ... هه هه

اما چه کیفی داشت ... توفیق دیدار انصار عزیز که به این زودی ها قد نمی ده! (دل خیلی ها آب که کلی صفا کردیم) 

از انصار می پرسم رانندگی توی تهران سخت نیست؟

(رویم نشد بپرسم شما چطوری توی این شهر زندگی می کنید؟!)

برای دیدار انصار همیشه شور و شوق خاصی دارم ... 

چون برخلاف همه ی ارتباطات مجازیمون، در دیدارهای حقیقی همیشه تحت تاثیر وقار و شخصیت -بی اغراق- منحصر بفرد او قرار می گیرم ... 

چرا که می دونم شبیه انصار عزیزم نه تنها در تهران وجود نداره بلکه دنیا دیگه اصلا نداره ... نمی تونه بیاره ... 

(باز هم سانسور می کنیم)

 

 ظاهرا  سطرهای بالایی نشان می دهد که نمایشگاه ها این وسط خیلی زیادیه ...

همون سالن اجلاس بمونه کافیه ... صدا و سیما هم که هست ... مورد دیگری هم فعلا به نظرمون نرسید ...  نقطه.

* *  *

مسیر بعدی شهرزیبا بود ... تا حالا حوالی پشت دهکده المپیک را ندیده بودم ...

خیلی جالبه شهری که حتی پلیس هایش هم نمی دونند خیابان آلاله کجاست!

باز تازه شدن دیدارها و بعد از شام قرار شد برویم "رقص آب"

و تنها به اندازه ی یک کیف برداشتن طول کشید و هنوز به طبقه پائین نرسیده بودم که با گوش های مبارک خود شنیدم که نُقل مجلس دوستان گشته ام و شد آنچه که نمی بایست می شد!

هق هق  

و من مرکز ثقل همه ی پیشنهادات تکلیف مآب و همه ی تردیدها و بهانه های از دست رفته ام ...

و خلع سلاح در مقابل تلاش های کسی که خودش را "معتاد محبت" می خواند!

و من مثل همیشه دو دل و تسلیم و عاقبت سر فرود آوردن!

... بگذریم ...

 

* * *     

 

رفتیم پارک ملت ... هی می گفتند: "رقص آب"  ... استغفرالله ... "حرکات موزون آب همراه با پخش موسیقی مجاز"

نگو شهرداری تهران چند تا فواره وارد کرده، آهنگ می زنند و آب ها مدام بالا پائین می پرند و چراغ می زنند!

اما شهرفرنگی شده واسه خودش  ...

هر چند به قول میثم پل بزرگمهر چندین ساله این جوریه ... فقط کسی نمی ایسته نگاه کنه، همه رد می شوند! هه هه

 

هر بار وارد پارک ملت می شوم شعار "تهران شهر اخلاق، شهر زندگی" نظرم را به خودش جلب می کنه ...

خب هر شهری آرمانی داره واسه خودش دیگه ...

مثل اصفهان که قراره "شهر زیبای خدا" بشه ...

حالا اینکه شهرداری تهران به هدفش نزدیک تره یا شهرداری اصفهان الله اعلم!

اما شنیدم شهروندان تهران از شهردارشان راضی بودند ... خدا همه ی مسوولان را عاقبت بخیر کنه ...

 

 * * * * * * * * * * * * * * 

پ.ن. و خداوند عاقبت این تهرون رفتن های ما را ختم بخیر کند ... الهی آمین


87/6/11::: 4:55 ع
نظر()
  
  

با یاد دوست

 

گرفته است صدایت ولی رساست هنوز
اذان ماست هنوز و نماز ماست هنوز
فدای درد تو گردم! بخوان به خاطر ما
که دردمند تو را این صدا شفاست هنوز
دوباره شنگی «آهنگ دیگر» ت شده ام
که بی مبالغه سرفصل تازه هاست هنوز
سپید و وحشی و مغرور _ شعر یعنی این
که ورد حافظه شهر و روستاست هنوز
تو «آتشی» و چراغ من از تو شعله ور است
نه من، که روشنی نسلم از شماست هنوز
«فقط صداست که باقی ست». گفت و باقی ماند
صدای توست که مصداق آن صداست _ هنوز
چقدر قافیه صف بسته و یکی که تو را
شناسه ای بشود _ باز کیمیاست هنوز

 

محمد علی بهمنی

-----------------------------------------------------------------------

پ.ن.1. امیدوار بودم 31 مردادماه روز قشنگتری باشد ... خیلی زیباتر ... اما نشد ...

پ.ن.2. باز جای شکرش باقیست که در این سیکل جدید "ضد حال" خوردن من، حداقل 31 مردادم به دیدار محمد علی بهمنی ختم شد!

پ.ن.3. دست کم می توانم این دو پ.ن. را تلفیق کنم و به بهانه ی 31 مرداد غزل استاد را از جانب خودم هم تقدیم به موذن اردبیلی کنم!

پ.ن.4. لطفا به صمیمیت و سادگی صاحب اثر بخونید.  

پ.ن.5. روز مسجد مبارک! 


87/6/1::: 3:6 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست


 


س.ن. خوب ما هم خواهی نخواهی به این راه کشیده شدیم و هر چند بشنو از نی هنوز خیلی کوچولوئه اما خانم گل عزیز لطف کردند و از من خواستند که بهترین پستم را معرفی کنم ...


باید بگویم که برعکس خانم گل انتخاب بهترین پست برای من اصلا کار سختی نبود ...


چون در تمام عمرم تنها یک مطلب توانسته ام بنویسم که روایت برآورده شدن بزرگترین آرزویم است ...


دست نوشته ای که تجلی وجوه مختلف عقاید، افکار و سرگذشت ذهنم هست ...


و سند عزیزترین و مبارک ترین روز زندگیم ...


حتی اگر تنها برای نفس کشیدن در همین یک روز به دنیا دعوت شده باشم ...


حتی اگر تنها برای زیستن در همین چند ساعت بار سنگین حیات را برجان خریده باشم ...


و این مطلب دست نوشته ای نیست مگر زرین ترین برگ سفرنامه ی لمحه، یعنی روایت 



پ.ن. فکر کنم رسم این هست که هر کسی باید سه نفر دیگر را به بازی دعوت کند ...


پس من هم از شوق پرواز عزیز، زیباترین شکیب مهربان و سُکر دوست داشتنی دعوت می کنم  که با انتخاب بهترین پست وبلاگشان این بازی هیجان انگیز را ادامه بدهند


*س.ن. همان سر نوشت است

ب.ن. (بعد نوشت) ظاهرا مهمان های ما قبلا دعوت شدند ... بنابراین با اجازه دو نفر دیگر را جایگزین می کنیم ...

وبلاگ یک لیوان چای داغ با مدیریت طفل عشق و وبلاگ کبوتر خوشبختی با مدیریت سعدانه جان

خانم گل جان بی زحمت اگر مهمان هایم باز هم تکراری هستند بهم خبر بده تا دعوتم را پس بگیرم 

شرمنده دیگه! جا تنگیه!

الف.ن. (اشک نوشت) شرمنده ی همه ی دوستان ... در جریان افزودن بعد نوشت پست اصلی به کلی حذف شد و متعاقب آن نظرات قشنگ دوستان که پاسخ هم داده بودم ناباورانه پرید

اگر دوست داشتید دوباره نظر بدهید ... اگر هم دوست نداشتید انشاالله تو شادی هاتون جبران می کنم  


87/2/13::: 8:34 ع
نظر()
  
  

 

با یاد دوست

 

سین اول سلام

 

2) به مناسبت برچیده شدن سفره ی هفت سین، تصویری از هفت سین 87 که با مشارکت همه جانبه اهالی منزل و طراحی نهایی حقیر برپاشده بود، درج می گردد تا خاطره ی آن برای همیشه بر صفحه ی تاریخ به یادگار بماند ...

 

3) این هم موش 87 ...

 

 

) تعطیلات نوروز امسال فرصتی بود برای یک سری از کارهایی که مدت ها تصمیم داشتم شروع کنم ...

شروع خوبی بود ... امیدوارم ادامه ی راه هم خوب باشه ...

 

5) از جمله افتتاح وبلاگ " سلامی از اصفهان " که مقدمه ی آشنایی با فضای جدیدی در این دنیای مجازی شد ...

هر چند هنوز نتوانستم در فضای وبلاگ های فرانسه خیلی رفت و آمد کنم، اما آشنایی با تعداد انگشت شماری از وبلاگ های خارجی، برایم جالب بوده است ...

حسن سایت بلاگ فرانسه این هست که اعضای آن از سراسر جهان هستند ... از اصفهان که من باشم بگیر تا افریقا و مارسی و پاریس و ...

یکی از وبلاگ هایی که خیلی نظرم را به خودش جلب کرده، وبلاگ " بسم الله الرحمن الرحیم" هست که نویسنده ی آن یک تازه مسلمان هست که درباره ی اسلام می نویسه ... کاری که شروع کرده ارزشمند هست اما بعضی از مطالبش نشان می دهد که نیاز به راهنمایی بیشتری دارد.

 

6) در آستانه ی روز جنگ انسان با طبیعت ... ببخشید ... آشتی با طبیعت فرصتی دست داد تا این بار سری به کوهستان بزنیم و فراز و فرودهای زاگرس!

 

 

زاگرس همین نزدیکی هاست اما خیلی کم پیش می آید که سری به این بهشت گمشده ی خدا بزنیم و از طبیعت بکر آن لذت ببریم ...

گردنه های پر پیچ و خم و جنگل های بلوط پراکنده در کوه و دشت و دره، در مسیر یاسوج بی اندازه تازه و پرطراوت است؛ 

           

 

              " تا اینکه یادمان بیفته همین نزدیکی ها هم باد می تونه در مزارع گندم خدا موج بیافرینه و                      اون را به ساحل جلبک گرفته ای بکوبونه ...

              گاهی اوقات لازم است و حتی واجب که به پشت کوه هم سری بزنیم تا ببینیم دنیا کجا دست کیه؟! ...

              تا بفهمی که پشت کوهی که حتی یک روز هم با تو فاصله نداره، آدم هاش به اندازه ی یک سال نوری با تو متفاوتند و اینکه باید به دل یک تاکستان در اعماق یک کوهستان بزنی تا ببینی همه جا همه چیز دست خداست، این بنده هایند که هر جایی یه شکلی و یه رنگیند" *

 

در بولتن گردشگری استان کهگیلویه و بویراحمد خواندم که از جمله جاذبه های گردشگری یاسوج " شقایق های صحرایی" هستند ...

و من که هنوز مثل بچه های 5 ساله، به محض پاگذاشتن در بیابان مرتب می پرسم: بابا! چرا اینجور؟ بابا! چرا اونجور؟

بابا! نمی شه این زمین ها را آباد کرد؟

...

بابا! این گوسفندها چرا اینجا چرا می کنند؟!

...

در راه بازگشت می پرسم: بابا! اینجا شقایق هم هست؟!

و پدر می گویند: نه! شقایق هر جایی نمی روید! شقایق در زمین های فقیر و ضعیف می روید!

...

........

در میان دشتی که شبیه عکس های توی کتاب های دبستان هست توقف می کنیم تا آیین سبزه گره زنی را به جا آوریم ...

........

با راهنمایی عموها راهی روستای " لردگان" می شویم ...

جاده طبیعت وصف ناپذیری دارد ...   

گویا هرگز پای بنی بشری به این سبزی ها نرسیده است ...

سبز سبز ... بکر بکر ... مثل روز هفتم خلقت!

 

ورودمان به لردگان با خودمان بود و لیکن خروجمان!!

پذیرایی بی نظیری بود ... برخوردها صمیمانه و بسیار مودب ... شام میهمان یک خانواده ی اصیل لُر...

و بعد از شام شروع شیطنت های من که: مامان! من می خوام لباس لُری بپوشم!

چندین دست لباس محلی با کلاه و چارقد و سینه ریز و چه و چه برایمان آماده می کنند ...

جالب اینجاست که از میهمان و میزبان همه قضیه را جدی جدی گرفته اند ...

به پیشنهاد همسفران لباس عروس محلیشان را به تن می کنم و خانم خانه کلاه و چارقد سبزی را هم با آداب خاص خود برایم می بندد و مدام اعتراض می کند که چرا طرّه ها کوتاه است! ... ( اما خودمونیما! ... تحولی ایجاد کردیم در آرایش لری ... هه هه... باشد که آیندگانشان از ما نیز یادی کنند)

حاج خانم دعوتمان کرد برای عروسی بچه هایش ... تا بروم " لباس قِری قَدَم کنه"

...

فردا صبح رفتیم به دیدار مادر حاج خانم ... شیرزنی بود واسه خودش ... یک پا طبیب روستا... که گذشت زمان و غم دوری اولاد به شهر رفته اش، پیرش کرده بود ...

الهی عاقبت بخیر شه

 

7) پایان تعطیلات نوروز با زیارت شهدا گره خورد ... تا به دعوت مدیر اسبق انجمن دفاع مقدس تبیان، شروعی بهاری داشته باشیم ...

اولین بار بود که به زیارت مزار شهید خرازی، شهید کاظمی، شهید اقارب پرست، شهید ردانی پور، شهید  شاهمرادی و حضرت یوشع نبی پیامبر خدا می رفتم ...

خدا توفیقات همه ی دوستان بالاخص زیباترین شکیب عزیزم  را روزافزون کند.

 

پ.ن.1. * قسمتی از سفرنامه ی " سفر به سی سخت " تابستان 85، نوشته ی خودم

پ.ن.2. عکس های زیادی در طی این سفر گرفتم که به دلیل هنگیدن دوربین فعلا قادر به انتقال آنها و درج در وبلاگ نیستم ...

پ.ن.3. از خانم گل دعوت می شود " باران مسیحا " را آپ بفرمایند.

پ.ن.4. تمام  

 


87/1/16::: 2:26 ص
نظر()
  
  

با یاد دوست

 


 

تا به حال لذت بازآفرینی زیبایی را در چهره ی آرایشگرها دیدید؟!

چه رسد به بازآفرینی هستی …

حیات …

 

و مبدا همه ی زیبایی ها …

 

پروردگارا در سال جدید دل ها و چشمان ما را به دیدار جمال یارمان دگرگون بفرما …

پروردگارا در این سال و در همه ی سال ها، هر روز و هر شب ما را به گونه ای تدبیر کن که جز در راه تو گام نگذاریم …

پروردگارا این بهاران را سرآغازی بر تحویل حال ملت های مظلوم و ستمدیدگان زمان قرار ده …

و احوال ما را با سعادت، سربلندی، سر به زیری، سلامتی، سرور، سازگاری و سودآوری به بهترین حال ها تحویل بفرما

 

سال نو مبارک

 

پ.ن. بدینوسیله اعلام می گردد که در این وبلاگ از کلیه ی موش های عزیز ثبت نام به عمل می آید …

86/12/29::: 4:20 ص
نظر()
  
  

 

 با یاد دوست

 

همچو برگی از خزان افتاده در راهم خدایا

با دلی افسرده در طوفانی از آهم خدایا

کو مرا حالی که در هستی تو را خوانم خدایا

کو مرا مستی که تا دستی برافشانم خدایا


افسانه!

نخوان!

ای افسانه نخوان!

این افسانه را باز مخوان!

 

*  *  *

 

گاهی اوقات غفلت هم چیز خوبی است. به قول دوستی « گاهی چشمان خود را ببند، در پشت این پلک های بسته، درب های باز را می بینی»

چشمان خود را بستم تا آنکه خود را در جوار همان کلبه ی صحرایی دوست داشتنی یافتم. کلبه ای که هر بار در نگاهم جذابیت بیشتری می یابد، چرا که فراغت و آرامش بی بدیلی را بر کناره ی جاده ای که بدون وقفه بستر رفتن ها و آمدن های پیاپی است امکان پذیر می سازد.

خصوصا آنکه دیگر می دانم در پس این تپه ها و نرسیده به آن کوه ها، بهشت گمشده ای پنهان شده است که تلالو تازگی است و طراوتی در دل این کویر تشنه!

و این بار مواجهه با نوشته ای از دکتر باستانی پاریزی با این مضمون که: زمانی که آدم در هند قدیم بر زمین فرود آمد، نخستین چیزی که در پیش روی او قرار گرفت «راه» بود ...

راه و کشاورزی و ساختن ...

راه و رفتن ...

راه و ...

و من در همه ی این راه ها همواره در پی « نو شدن» بوده ام!

این راه، این صحرا و کمی دورتر آن کوه ها چه زیبا و چه خوش وقت باز مرا خواندند؛

هنگامه ی از نو زاده شدن از رگ و ریشه ی این صحرا به گوش می رسد،

و خوب می دانم که در پس این سکوت، غوغایی تارو پود این بی کرانه را با نقش حیات در هم می تند؛

گویا دیگر وقت تمام است!

 

غفلت هر اندازه هم که خوب باشد، هر چقدر هم که سپید و بی رنگ و بی آلایش باشد، بازهم سرد است ...

و سرما بیخ و بن و ریشه می زند!

 

فرصت نجات سرما در پیش است،

دست سردی را با حرارت نگاه یک مرغ مهاجر می بایست فشرد و در دستان زمین گذاشت و به راه افتاد...

تا با یک دم، دم مسیحایی بهار را در کالبد گلین آن بازآفرید و جانش را به اعتدال رساند!

 

غفلت همیشه هم خوب نیست؛

آنگاه که چشم می گشایی و خود را در میانه ی راه می یابی!

به مقصد نزدیک شده ای ... آیا به مقصود هم؟

 

 

پ.ن.1. پ.ن.2. هیچ ربطی به مطلب اصلی ندارد!

پ.ن.2. پ.ن.3. یک پی نوشت متفاوت است.

پ.ن.3. پ.ن.4. جایزه هم دارد!

پ.ن.4. از کلیه ی دوستان بالاخص از هموطنان مقیم پایتخت تقاضامندم به سوال پ.ن.5. پاسخ دهند و حقیر را من الظلمات الی النور رهنمون سازند.

پ.ن.5. میان اینهمه آسمان خراش و مراکز تجاری مجلل، اینقدر توی تهران پول نیست که بارگاه امامزاده صالح (ع) هنوز که هنوزه در دست ساخت است و وضعیت آن نه مناسب زیارتگاهی در قلب پایتخت؟!

پ.ن.6. بابا تجریش! بابا شهرداری منطقه یک! واقعا متاسفم!

پ.ن.7. پاسخ به سوال پ.ن.5. برای همه آزاد می باشد لیکن جایزه مختص هموطنان مقیم پایتخت است.        

 


86/12/21::: 4:27 ع
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9      >